هدف کلی: تشویق به همکاری در کارهای خانه
اهداف جزئی:
- آشنایی و ایجاد علاقه به کمک کردن به والدین
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
- بیان دلایل منطقی ساده برای گفتار و رفتار خود
- تصمیمگیری در انجام دادن فعالیتهای روزانه و ارائه راهحل
- شرکت در نمایشهای خلاق
- تقویت هوش برونفردی یا اجتماعی (External / Social)
- درک پیام تصاویر و تصویرخوانی

از نوآموزان بپرسید؛ کدامیک از شما دیروز که به خانه رفتید، با خوشرویی با والدین رفتار کردید و دستان پدر و مادر خود را بوسیدید؟

برای مرور درسهای گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 31 جلد اول: ورزشهای گروهی، چه ورزشهایی هستند و شما کدامیک را بیشتر دوست دارید؟
- درس 2: چگونه از پدر و مادر خود تشکر میکنید؟
- درس 4: شما برای ورود به اتاق پدر و مادر و یا استفاده از وسایل شخصی آنها چه میکنید؟ چرا؟
تصویرخوانی و تفکر: از کودکان بپرسید؛ بهدقت به تصویر نگاه کنید چهچیزهایی در تصویر میبینید؟ پرپری درحال انجام چهکاری است و به چهچیزهایی فکر میکند؟ به نظر آنها چرا پرپری به کمک کردن در خانه فکر میکند؟
مرور عدد 3 و 4: توجه نوآموزان را به پایین صفحه جلب کنید و از آنان بخواهید تا در پلاستیک سمت چپ، بهاندازه هویجها، سیب بکشد و 3 عدد از سیبها را رنگ بزند.
داستان زیر را برای کودکان بخوانید یا فایل صوتی آن را در کلاس برای کودکان پخش نمایید.
اتاق پرپری پر شده بود از هدیههای جورواجور. آخه چند روز پیش تولدش بود. پرپری یکی از هدیهها را بیشتر از بقیه دوست داشت. آن هدیه یک کتاب بود. با عکسهای بزرگ و رنگیپنگی! ولی پرپری هنوز سواد خواندن نداشت. باید مامانپری آن را برایش میخواند. برای همین، کتاب را گذاشت زیر بالش و رفت توی آشپزخانه. آنوقت از مامان پرسید: «میخونیش مامان؟»
مامانپری که داشت گندم پاک میکرد از او پرسید: «اونوقت شام رو چیکار کنم؟ مگه نگفتی دلت سوپ گندم میخواد؟»
پرپری اوهوم اوهوم کرد و رفت آنطرف. با خودش گفت: «باید یهکم صبر کنم.»
کمی گذشت. پرپری دوباره رفت سراغ مامان. با همان کتابی که زیر بالش بود. لبخند زد و پرسید: «حالا میخونی؟»
مامان عرق پیشانیاش را خشک کرد و گفت: «دارم لانه رو جارو میزنم. ببین چقدر کثیف شده!»
پرپری به دور و برش نگاه کرد. مامان راست میگفت. لانه پر شده بود از خردهها و ریزهها!
دو کم گذشت. پرپری سهباره رفت سراغ مامان. با همان کتابی که زیر بالش بود. باز لبخند زد و پرسید: «حالا چی؟ کارتون تمام نشد؟»
مامان نفس عمیقی کشید و گفت: «هنوز شستن لباسها مونده. تازه چند تا خرید هم دارم.» و آرام زیرلب گفت: «خسته شدم! چقدر کار! انگار خیال ندارن تمام بشن.»
پرپری کتاب قصهاش را باز کرد. چندبار آن را ورق زد. چندبار بیشتر… اما فایده نداشت. باید مامان آن را میخواند.
اما او یک عالم کار تمامنشدنی داشت!
پرپری حوصلهاش سر رفت چون نازپری هم لانهی دوستش مهمانی بود. برای همین، یک ظرف آب و کف برداشت و شروع کرد به حباب درست کردن.
یک حباب قلمبه فوت کرد و فکر کرد.
دو حباب تپلی فوت کرد و فکر کرد.
چند حباب ریزهمیزه فوت کرد و باز هم فکر کرد.
یکهو با شادی گفت: «یوهو! فهمیدم.»
و به خودش گفت: «مامان گفت که خریدم داره. خب اگه من خریدهاش رو انجام بدم، زودتر کارش تمام میشه.»
بعد باعجله رفت پیش مامان و پرسید: «من خریدها رو انجام بدم؟»
مامانپری نشست تا کمی خستگیاش برود. لبخند زد و پرسید: «میتونی؟»
پرپری سرش را بالا گرفت و گفت: «خب معلومه که میتونم!»
مامان لپهای پرپری را بوسید و گفت: «بیا بگیرش! این را بده مامان فیلو. خریدها رو بگیر و بیا.»
آنوقت خریدهایی را که روی کاغذ نوشته بود داد به پرپری. چند تا هم سکه به او داد.
پرپری تا مغازهی مامان فیلو آواز خواند. پر زد و باز هم پر زد تا بالاخره رسید. مامان فیلو خریدها را توی یک کیسه گذاشت و به او داد.
پرپری راه افتاد سمت لانه. کیسه کمی سنگین بود. پرپری خسته شد و با خودش گفت: «چقدر کارای مامان زیاد و سخته. این تازه یکی از اونا بود!»
وقتی به لانه رسید، خریدها را داد به مامان. خمیازه کشید و پرسید: «حالا وقت دارید کتابم رو بخونید؟»
مامان لبخند زد و گفت: «بله عزیزم!» بعد کتاب را گرفت و شروع کرد به خواندن.
اما همین که گفت: «یکی بود یکی نبود…» پرپری خوابش گرفت.
مامان او را بوسید و توی گوشش گفت: «بخواب عزیزم! هروقت بیدار شدی میخونمش.»
پرپری چشمهایش را بست و آرام گفت: «قول میدم از فردا توی کارای لونه کمکتون کنم تا اینهمه خسته نشید.»
خیلی زود صدای خروپف پرپری توی لانه پیچید.[1]
[1] فرزانه فراهانی
ابتدا با اشاره به آیه 2 سوره مائده، به نوآموزان بگویید؛ خدای مهربان در قرآن میفرماید: در کارهای نیک به یکدیگر کمک کنید.[1] سپس از آنان بخواهید با همکاری یکدیگر کلاس را مرتب نمایند در ادامه با طرح سؤالات زیر کودکان را دعوت به بحث و گفتوگو نمایید:
ما با چه کارهایی میتوانیم خدای مهربان را خوشحال کنیم و به دستوراتش عمل نماییم؟ چرا باید به پدر و مادر در کارهای خانه کمک کنیم؟ شما در خانه چگونه به والدینتان کمک میکنید؟ چه مسئولیتهایی در خانه بر عهده شماست؟ و… .
دلایل رفتارها و تصمیمگیری در انجام فعالیتهایشان را بشنوید و اجازه دهید از صحبتهای انجام شده نتیجهگیری کنند.
[1] وَ تَعاوَنوا عَلَی البّرِ و التّقوی؛ در کارهای نیک بهیکدیگر کمک کنید. (سوره مائده، آیه 2)
از کودکان بخواهید که جملات زیر را ادامه دهند و یک داستانک بسازند و سپس، نمایش آن را اجرا نمایند:
«یک خانواده بودند که هیچیک از افراد خانواده با هم همکاری نمیکردند. حتی بچهها کارهای شخصی خود را، (مانند نظافت و مرتب کردن وسایل بازی) انجام نمیدادند و مادر این خانواده تمام کارها را انجام میداد.
تا اینکه یک روز… .»
فکر میکنید چه اتفاقی برای این خانواده افتاده است؟ نمایش آن را اجرا کنید.
پرپری عینک ویزویزی را از روی چشمش برداشت و گفت: «خب! من امروز ده بار دست مامانپری را بوس کردم و به خاطر مهربانی به مامانپری، ده تا ستاره جایزه گرفتم. حالا میخواهم استراحت کنم!»
نازپری خندید و گفت: «ولی من هنوز دوست دارم روی چشمم نگهش دارم. خیلی بامزه است!»
صدای مامانپری از آشپزخانه آمد: «نازپری! یک لحظه بیا دخترم!»
نازپری، پر پر پر، دوید سمت آشپزخانه. مامانپری جلوی گاز ایستاده بود و برای ناهار، غذا درست میکرد. مامانپری گفت: «نازپری جان، بیزحمت یک پارچ آب میآوری اینجا؟»
نازپری همانطور که عینک را روی چشمانش گذاشته بود گفت: «چشم مامان.» یکهو یک ستاره طلایی از دهانش پرید بیرون. نازپری، پرید بالا! زیرلب گفت: «اما من که دست مامان را بوس نکردم. من فقط گفتم چشم مامان! بگذار دوباره امتحان کنم.»
نازپری دوباره با صدای بلند گفت: «چشم مامان!» یک ستاره طلایی بزرگتر، از دهانش پرید بیرون. مامانپری خندید و گفت: «چشمت سلامت، عزیز دلم!»
نازپری بدو بدو رفت و یک پارچ آب آورد و جلوی مامان گذاشت. همینکه پارچ آب را روی زمین گذاشت، یک ستاره آبی از آب بیرون پرید. نازپری باورش نمیشد. اما حدس میزد همهچیز به مامان مربوط است. پس آهسته گفت: «مامانپری! بازهم کمک لازم داری؟» مامانپری پارچ آب را داخل قابلمه ریخت و گفت: «آره دخترم. بیزحمت سفره را پهن کن. الآن باباپری میرسد. میخواهیم ناهار بخوریم.»
نازپری با صدای بلند گفت: «چشم مامان!» و یک ستارهی طلایی دیگر از دهانش بیرون پرید. وقتی سفره را پهن کرد و بشقابها را چید، یک عالمه ستارهی رنگارنگ از بشقابها بیرون پریدند.
نازپری میخواست از خوشحالی جیغ بکشد. رفت پیش پرپری و گفت: «پرپری! پرپری! بدو بیا! بدو بیا! نمیدانی چه اتفاق عجیبی افتاده!»
پرپری پرید بالا و گفت: «چی شده؟»
نازپری گفت: «میخواهی یک عالمه ستاره جدید ببینی؟»
پرپری گفت: «من خودم قبلاً دست مامان را بوس کردهام و ستارهها را دیدهام.»
نازپری گفت: «نه نه! ستارههای طلایی را نمیگویم! ستارههای رنگیرنگی! دوست نداری ستاره رنگی ببینی؟»
پرپری عینک ویزویزی را روی چشمش گذاشت و گفت: «کو؟ کجاست؟ ستاره رنگی کجاست؟»
نازپری گفت: «اینجا که نیست. باید برویم پیش مامان. من یک چیز جدید کشف کردهام! هروقت به مامان کمک میکنم و با او با مهربانی صحبت میکنم، یک ستاره رنگیرنگی میپرد بیرون.»
پرپری از خوشحالی پرید بالا و گفت: «آخ جان! آخ جان! بدو برویم ستارههای رنگیرنگی جمع کنیم.»
به نظرت، ستارههایی که پرپری جمع میکند، چه رنگی هستند؟.[1]
[1] نرگس میر فیضی




