
هدف کلی: آشنایی با دعا کردن
اهداف جزئی:
- آشنایی با نعمتهای خداوند (پدر و مادر) و دعا کردن برای آنان
- شرکت در بحث و گفتگوهای کلاسی
- گسترش گنجینه واژگان
- حفظ اشعار موزون
- نقاشی کردن/ رنگآمیزی
- تقویت هوش اخلاقی (Moral)
- تقویت هوش موسیقایی (Musical)
از نوآموزان بپرسید، وقتی از مامان و بابا تشکر میکنی و دست آنها را میبوسی به شما چه میگویند، به نظر شما در آن لحظه خدا به شما چه میگوید؟ سپس شعر زیر را برایشان بخوانید و از آنان بخواهید تکرار کنند.
یه بچه مهربون
بچه خوب و دانا
میبوسه دست مامان
میبوسه دست بابا
برای مرور درسهای گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 32، جلد اول: چند تفریح سالم نام ببرید و بگویید از کدامیک بیشتر لذت میبرید؟
- درس 3: سعی میکنید چگونه با پدر و مادر خود صحبت کنید؟
- درس 5: شما در چه کارهایی در خانه همکاری میکنید؟
تصویرخوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید به تصاویر دقت کنند و بگویند که به نظر ایشان، چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
آموزش ترکیب رنگها (زرد+آبی= سبز): از کودکان بخواهید به گلهای داخل تصویر دقت کنند و رنگ آنها را بگویند (زرد و آبی). سپس ابتدا گل سفیدرنگ را زرد کنند و بعد روی رنگ زرد، رنگ آبی بزنند. حالا یک رنگ جدید به وجود آمده است. نام آن رنگ را بگویند.
دست ورزی: از نوآموزان بخواهید تا خطوط خطچین بالای صفحه را با توجه به فلشها، پررنگ کنند.
پرپری و نازپری در راه مدرسه بودند که چشمشان به مغازهی آقا ویزولی افتاد. بدو بدو رفتند پیشش. پرپری گفت: «آقا ویزولی! عینک ویزویزی چقدر خوب بود! من باهاش کلی ستارهی طلایی جمع کردم!»
نازپری گفت: «من هم کلی ستاره رنگیرنگی دیدم!»
آقا ویزولی گفت: «ستارهی طلایی یعنی دست مامانپری و باباپری را بوس کردید. ستارهی رنگی هم یعنی به مامان و بابا کمک کردید. درست گفتم؟»
پرپری و نازپری بپر بپر کردند و گفتند: «شما از کجا فهمیدی آقا ویزولی؟»
آقا ویزولی خندید و گفت: «چون من این عینک را خوب میشناسم. تازه قدرتهای جادویی دیگری هم دارد.»
پرپری گفت: «وااای! واقعاً؟» نازپری گفت: «زود باش بگو! بگو، چطوری بقیه قدرتهایش را ببینیم؟»
آقا ویزولی گفت: «بهتر است خودتان پیدایشان کنید؛ اما یک کوچولو کمکتان میکنم. کافی است عینک ویزویزی را بگذارید روی چشمهایتان و برای مامانپری و باباپری دعا کنید!»
پرپری دستش را بالا آورد و گفت: «یعنی اینجوری با خدا حرف بزنیم؟ خب از خدا جان چه چیزهایی بخواهیم؟»
آقا ویزولی گفت: «چیزهای خوب! ببین دوست داری چه اتفاق خوبی برای مامانپری و باباپری بیفتد. همان را به خدا جان بگو.»
پرپری و نازپری عینکهای ویزویزیشان را پوشیدند و بالهایشان را به سمت آسمان گرفتند. بعد با صدای بلند گفتند: «خدا جان مهربان! لطفاً مواظب مامانپری و باباپری باش!»
همین که دعایشان تمام شد، از کف دستهایشان دو تا ستارهی بالدار بیرون پرید. یک ستارهی بالدار سفید و یک ستارهی بالدار نقرهای. ستارهها پر زدند و پر زدند و رفتند آن دوردورها.
پرپری پرسید: «ستارههای پرنده کجا رفتند؟»
نازپری گفت: «نمیدانم! شاید بعداً بفهمیم.»
پرپری و نازپری از آقا ویزولی خداحافظی کردند و رفتند مدرسه. آنها خبر نداشتند ستارههای بالدار الآن کجا رسیدهاند.
ستارهی نقرهای، خودش را به مامانپری رسانده بود. مامانپری داخل آشپزخانه بود و داشت به لیوان شکستهی روی زمین نگاه میکرد. لیوان شکسته، دندانهای تیزش را به مامانپری نشان میداد.
مامانپری خم شد تا شیشهها را جمع کند. یکی از شیشهها پرید تا دستش را گاز بگیرد؛ اما ستارهی نقرهای دست مامانپری را گرفت تا شیشه آن را نبُرد.
شیشه گفت: «چرا نمیگذاری دستش را گاز بگیرم؟» ستارهی نقرهای گفت: «چون پرپری و نازپری برای مامانپری دعا کردهاند. خدا جان هم مرا فرستاده تا مواظب مامانشان باشم.»
شیشه گفت: «اِ اِ اِ! خدا جان تو را فرستاده؟ پس من هم مامانپری را گاز نمیگیرم.»
از آنطرف، ستارهی سفید، خودش را به باباپری رسانده بود. باباپری داخل جنگل، دانه جمع میکرد. عقاب بزرگی نشست بالای سرش تا باباپری را بگیرد. باباپری حسابی ترسیده بود؛ اما ستاره سفید، روی سر باباپری نشست و او را نامرئی کرد. حالا عقاب نمیتوانست پیدایش کند.
عقاب اینور پرید، آنور پرید. بعد یکهو داد زد: «آهای آهای! هرکس که هستی! چرا غذای مرا قایم کردهای؟»
ستارهی سفید گفت: «چون پرپری و نازپری برای باباپری دعا کردهاند، خدا جان هم مرا فرستاده تا مواظب بابایشان باشم.»
عقاب گفت: «اِ اِ اِ! خدا جان تو را فرستاده؟ پس من هم باباپری را نمیخورم. میروم یک غذای دیگر پیدا میکنم.»
باباپری گفت: «خدایا شکرت که بچههایی به این خوبی به من دادی.» بعد هم با خیال راحت، دانههایش را جمع کرد و برگشت به خانه.
مامانپری با دانههایی که باباپری جمع کرده بود، ناهار خوشمزهای پخت. وقتی همه دور سفره نشسته بودند، باباپری گفت: «دقت کردی امروز خدا جان خیلی بیشتر از روزهای قبل مواظبمان بود؟».
پرپری و نازپری به همدیگر نگاه کردند و خندیدند. پرپری در گوش نازپری گفت: «یعنی خبر دارند ما از خدای مهربان خواستیم تا برای مامانپری و باباپری فرشتههای نگهبان بفرستد؟ بیا بازهم برایشان دعاهای قشنگقشنگ کنیم».[1]
از بچهها بپرسید: شما از خدای مهربان، چهچیزی را برای پدر و مادر خود میخواهید؟ شما چگونه پدر و مادر خود را دعا میکنید؟
[1] نرگس میر فیضی
از بچهها بخواهید تا با دست زدن و یا زدن مدادهایشان به هم، موسیقی و ریتم ایجاد کنند. سپس شعر را برای بچهها بخوانید و همه باهم همخوانی کنید.
دعا کردن برای پدرو مادر
نازپری هر شب تو لونه
بالهاشو میبره بالا
دعاهای خوب میکنه
برای مامان و بابا
می گه: خدا عمرشونو
زیاد بکن خیلی زیاد
کاری بکن از صبح تا شب
همیشه باشن شادِ شاد
به مامان و بابا جونم
یه جای خوب لونه بده
به هردو هم سلامتی
هم آب و هم دونه بده
یه عالمه نیرو خدا
بده به بال و پرشون
راضی باش از هر دوتاشون
خدای خوب و مهربون
مقداری کاغذ و رنگ گواش در اختیار کودکان قرار دهید و از آنها بخواهید هر یک، دعایی برای پدر و مادر خود کنند. سپس از آنان بپرسید دعای شما چه رنگی است و یا چه رنگهایی دارد؟
به آنها بگویید آن رنگ یا رنگها را انتخاب نموده و بر روی کاغذ بچکانید. سپس آن لکه را به هر شکلی که دوست دارید نقاشی کنید. برای این کار، میتوانید از نی هم استفاده نموده و با دمیدن در نی، به لکه رنگ، شکل دهید. همچنین از نوآموزان بخواهید رنگ زرد و آبی را با هم ترکیب کنند و نتیجه کار خود را بیان کنند. از آنان بپرسید با رنگ درستشده، چهچیزی دوست دارند نقاشی کنند؟ آن را بکشند.
پس از پایان کار از نوآموزان بخواهید نقاشیهایشان را به سمت آسمان بگیرند و دعا کنند و در پایان، نمایشگاهی از نقاشیهای آنان تشکیل دهید و نوآموزان داستان نقاشی و دعاهایشان را بیان کنند.
فیلم ۱ (ایده نقاشی با نی و رنگ):
فیلم ۲ (ایده نقاشی با نی و رنگ):