درس 5 - ابزار دفاعی حیوانات

به نام خداجون مهربون

هدف کلی:آشنایی با جانوران و ویژگی‌های آن‌ها (ابزار دفاعی آن‌ها)

اهداف جزئی:

    • آشنایی با نعمت‌های خداوند و زیبایی‌های آن
    • شرکت در بحث و گفتگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
    • بیان دلایل منطقی ساده برای صحبت‌های خود
    • تقویت روحیه­ی پرسشگری و علاقه به پرسش در زمینه‌های گوناگون
    • توجه و دقت به صداهای اول کلمات (صدای ل)
    • دسته‌بندی بر اساس تعداد
    • دست‌ورزی و تقویت عضلات دست
آغاز سخن با نام خدا و هم‌خوانی سوره فیل
عادت چله

برای داشتن بدنی سالم چطور خدای مهربان را شکر کنیم؟

مرورها بر اساس منحنی فراموشی

  • درس 31: آیا بزرگ‌ترها، هرچه ما دلمان می‌خواهد، باید برای ما بخرند؟ چرا؟
  • درس 2: چند حیوان را نام ببر که فقط می‌توانند در آب زندگی کنند.
  • درس 4: چه حیواناتی بدنشان از پولک پوشیده شده است؟
فعالیت 1: کتاب کودک

تصویر خوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید به‌دقت به تصویر نگاه کنند؛ از انان بپرسید در مدرسه چه اتفاقی افتاده است؟ بنظر شما این حیوان جدید چه کسی می تواند باشد؟  چرا همه متعجب هستند؟

دقت شنیداری؛ هم‌آغاز «ل»: از نوآموزان بخواهید به‌دقت به کلماتی که بیان می‌کنید، گوش دهند؛ سپس کلماتی را که صدای اول آن‌ها صدای «ل» است، برای نوآموزان بیان کنید (مانند لامپ، لاک‌پشت، لاله، لانه، لاستیک و لاک). از آنان بپرسید: «اولین صدایی که شنیدید، چه صدایی بود؟»

توجه نوآموزان را به صفحه­ی کتاب جلب نمایید. از آنان بخواهید نام تصاویر بالای صفحه را بگویند و مثل هم رنگشان کنند. سپس آن‌هایی را که صدای اولشان «ل» است، در تصویر پیدا کرده و به همدیگر وصل کنند (لامپ، لاله، لاک‌پشت).

دسته‌بندی: ابتدا با ابزار و وسایل موجود در کلاس، درست کردن دسته را به نوآموزان آموزش دهید. سپس از آنان بخواهید تصویر آقا خروسه و بچه‌های مدرسه را 2 تا 2 تا دسته‌بندی کنند.

دست‌ورزی: در آخر، از کودکان بخواهید تصویر گوریل را پررنگ کرده و رنگ بزنند.

 

فعالیت 2: داستان «هیولای پشمالو»

داستان زیر را بخوانید یا رمزینه ابتدای درس را اسکن نموده و داستان صوتی را برای کودکان پخش نمایید.

به نام خدای بزرگ و مهربان

پشمک، تندتند دوید و به مدرسه رسید. هِن‌هِن‌ نفس­نفس می‌زد و از صورتش عرق می‌ریخت. خانم مرغه و بچه‌ها، دورش جمع شدند. پیشو برایش آب آورد و میومیو گفت: «چی شده؟ به ما هم بگو.»

پشمک، چند قُلُپ آب خورد و گفت: «یک هیولایِ پشمالو دیدم! نزدیکِ اینجا بود.»

نازپری پرسید: «چه شکلی بود؟» پرپری گفت: «از همون هیولاهای توی قصه‌ها؟»

پشمک گفت: «نه! یه هیولایِ راستکی بود. صورتش رو ندیدم. لای درخت‌ها بود.»

خانم مرغه، سوتش را زد و قدقدقدا گفت: «بچه‌ها جون، نباید بترسیم. بیایید فکر کنیم چطوری از خودمون دفاع کنیم و هیولا رو شکست بدیم.» فیلو گفت: «خانم اجازه؟ من می‌دونم چیکارش کنم!» پرپری با بقبقو گفت: «بگو چی کار؟»

فیلو، خرطومش را بالا برد و گفت: «با این خرطوم بزرگم، گردن هیولا رو می‌گیرم و با پاهای قوی‌ام، چند تا لگد محکم بهش می‌زنم.» بچه‌ها برایش دست زدند و هورا کشیدند.

خانم مرغه گفت: «بچه‌ها، خدا به همه‌ی ما چیزایی داده که می‌تونیم به کمک اون‌ها خودمون رو از خطرها دور کنیم یا از خودمون دفاع کنیم.»

پرپری و نازپری، بال‌هایشان را باز کردند و بقبقو گفتند: «ما هم بال می‌زنیم و می‌ریم روی بالاترین شاخه‌ی درخت.»

پشمک گفت: «من هم مثل الآن تندی می‌دوم تا نتونه منو بگیره.»

پیشو، پنجول‌هایش را نشان داد و میومیو گفت: «من هم خوب چنگ می‌زنم و هم خوب می‌دوم.»

لاکو گفت: «من زودی سر و دست‌ها و پاهام رو توی لاکم می‌برم و قایم می‌شو.»

فندق گفت: «من هم روی شاخه‌ها می‌پرم.»

ببعی خواست چیزی بگوید که یک‌دفعه بومب بومب بومب صدا آمد.

خانم مرغه قدقدقدا و ‌بال‌زنان از کلاس خارج شد. بچه‌های کلاس هم به دنبالش آمدند.

خانم مرغه، رفت و جوجه‌هایش را زیر بال‌وپرش گرفت. آقا خروسه، فیلو، پیشو، پشمک و پرپری، به طرف صدا رفتند.

پشمک گفت: «اونجاست. وااای هیولای پشمالو! چه دست‌وپا و کله‌ی بزرگی داره!»

همگی یواش‌یواش جلو رفتند. آقا خروسه، با قوقول قوقول بلند گفت: «حمله!»

هیولای پشمالو، به طرف صدا برگشت و با چشمان گِرد و دهان بازِ بزرگش، به آن‌ها نگاه کرد.

آقا خروسه و بچه‌ها، ایستادند و به او زل زدند.

آقا خروسه قوقول قوقول خندید و گفت: «هیولایِ پشمالو، یک گوریل است!»[1]

[1] راضیه خادم الحسینی

فعالیت 3: کاردستی

نوآموزان، با پوست گردو، چند تکه برگ، پوست پسته، درب بطری و… حیوانات مختلفی مانند لاک‌پشت و گوزن درست کنند.

فعالیت 4: بحث و گفتگو

ضمن اشاره به نعمت‌های خداوند و زیبایی‌های آفرینش، با کودکان درخصوص ابزار دفاعی جانوران گفتگو کنید.

خداوند مهربان، هر حیوانی را به‌گونه‌ای آفریده است که بتواند از خود دفاع کند؛ یکی با چنگال‌ها، یکی با شاخش و دیگری با سرعت زیادش. این سؤالات را از کودکان بپرسید:

چه حیواناتی برای دفاع از خود، شاخ می‌زنند؟ چه حیواناتی لگد می‌زنند؟ چه حیواناتی نیش می‌زنند؟ جوجه‌تیغی‌ها چطور از جنگل دفاع کردند؟ آیا حیوانی هست که برای دفاع از خود فرار کند؟ چه حیواناتی گاز می‌گیرند؟ چه حیواناتی در لاک خود مخفی می‌شوند؟ به نظر شما پرنده‌ها چگونه از خود دفاع می‌کنند؟ لاک‌پشت‌ها چطور؟

داستان پیشنهادی : داستان هیولای کوه آتش‌فشان

به نام خدای بزرگ و مهربان

 

روباه قرمز، همه را دور میدان جنگل دانابان جمع کرد و گفت: «یک خبر خیلی مهم! از کلاغ‌های سیاه پشت کوه آتش‌فشان شنیده‌ام که هیولای بدجنس، بعد از صدسال بیدار شده. خیلی هم گرسنه است. می‌خواهد به جنگل دانابان حمله کند.»

یکی از حیوانات گفت: «وای، بیچاره شدیم.»

روباه گفت: «اگر می‌خواهید تا او به جنگل حمله نکند، باید غذا به او بدهیم.»

بابای پشمک گفت: «یعنی چی؟ ما غذایمان را برای زمستان ذخیره کردیم. خودمان از گرسنگی بمیریم؟»

روباه گفت: «اصلاً به من چه. خودتان هر کاری خواستید بکنید.»

بعضی حیوانات گفتند: «باید تسلیم بشویم. زورمان به هیولای قرمز نمی‌رسد.»

روباه در دلش خنده‌ای کرد و گفت: ««خیلی خوب! تا دو روز دیگر وقت دارید خوراکی‌ها را به من بدهید تا برای هیولا ببرم.» این را گفت و به سمت کوه آتش‌فشان رفت.

باباپری و چند حیوان دیگر نمی‌خواستند تسلیم بشوند. باباپری روی شاخه‌ای پرید و با اخم داد زد: «درست است که هیولای قرمز، خیلی قوی است؛ اما اگر با هم باشیم…»

حیوانات روحیه گرفتند و گفتند: «ما تسلیم نمی‌شویم.»

بچه‌ها هم تصمیم گرفتند که کاری برای جنگل بکنند. همه با هم‌فکری و مشورت هم به یک راه حل خوب رسیدند؛ قرار شد  از جنگل همسایه، گوزن‌ها، جوجه‌تیغی‌ها، راسوها بیایند تا با شاخ و چنگال و وسایل دفاعی خود به جنگل دانابان کمک کنند.

روز دوم شد. همه آماده‌ی یک جنگ شده بودند. صدای هیولای قرمز بلند شد. می‌خواست وارد جنگل دانابان شود که ناگهان بوی خیلی بدی همه‌جا پخش شد. راسوها با آن بو، کاری کردند که هیولا گیج شود و نتواند جلوتر بیاید.

صدایی از دهان هیولا بیرون آمد. خنده‌ای کرد و گفت: ««فکر کرده‌اید با این کارها می‌توانید من را شکست دهید. جنگلتان را نابود می کنم.»

هیولای قرمز در حال حرف زدن بود که ناگهان از آسمان، باران تیغ بارید. پرنده‌ها، جوجه‌تیغی‌ها را به آسمان برده بودند و جوجه‌تیغی‌ها از آن بالا تیغ شلیک می‌کردند.

حالا نوبت مارها و عقرب‌ها بود که با نیش‌های سمی خود، نگذارند هیولای قرمز وارد جنگل شود.

از لابه‌لای شاخه‌ی درخت‌ها هم نازپری و دوستانش به هیولا سنگ می‌زدند. هیولا تکان می‌خورد. انگار داشت می‌افتاد. معلوم بود که ترسیده است. باورش نمی‌شد که حیوان‌های جنگل بتوانند جلوی او بایستند.

گوزن‌ها به طرف هیولای قرمز دویدند و با شاخ‌های خود به او حمله کردند. بقیه روی سر هیولا ریختند و کتکش زدند.

ناگهان همه دیدند که گرگ ستاره آبی و چند گرگ دیگر با روباه قرمز از داخل هیولای قرمز بیرون آمدند و پا به فرار گذاشتند.

بله بچه‌ها! هیولای قرمزی وجود نداشت؛ بلکه این نقشه‌ی روباه و گرگ ستاره آبی بود که عروسکی بزرگ درست کنند تا بتوانند بدون دردسر، همه‌ی غذاهای حیوانات جنگل را بگیرند.

به نظر شما بقیه حیوانات مانند زرافه، لاک‌پشت، میمون‌ها و فیل‌ها چطور توانستند از جنگل دانابان دفاع کنند. می‌توانید ابزار دفاعی آنان را نام ببرید؟