درس 31 - خرج هوشمندانه 2 (ولخرجی)

به نام خداجون مهربون

هدف کلی: آشنایی با سواد مالی و خرج هوشمندانه

اهداف جزئی:

    • آشنایی با مفهوم ولخرجی و درست خرج کردن
    • شرکت در بحث و گفت‌وگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
    • بیان دلایل منطقی ساده برای عمل یا گفتار خود
    • گسترش گنجینه­ی واژگان
    • خواندن شعر همراه با ضرب‌آهنگ و نگهداری ضرب‌آهنگ
    • دست‌ورزی و تقویت عضلات دست
    • تقویت هوش موسیقایی (Musical)
    • افزایش هوش مالی کودک
آغاز سخن با نام خدا و هم‌خوانی سوره نصر
عادت چله

اگر ببینید که خواهر و برادر شما یا دوست شما، ولخرجی می‌کند و پول‌های خود را بیهوده هدر می‌دهد، به او چه می‌گویید؟

مرورها بر اساس منحنی فراموشی

به­منظور مرور درس‌های گذشته، سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:

  • درس 22: شغل بیشتر مردم روستا چیست؟
  • درس 28: کدام‌یک از مداد و دفترهای شما، ایرانی است؟ آن‌ها را نام ببرید.

 

فعالیت 1: کتاب کودک

تصویرخوانی و تفکر: از کودکان بخواهید به تصویر با دقت نگاه کنند و بگویند که به نظر ایشان، فیلو می‌خواهد کجا برود؟ آیا می‌توانند برای این صفحه یک داستان بگویند؟

بازی ماز: به کودکان بگویید فیلو را به شهربازی برسانند؛ اما از مسیرهایی بروند که فیلو ولخرجی نکند تا پول بیشتری برای شهربازی داشته باشد.

هوش و تشخیص حیوانات: توجه کودکان را به تصاویر بالای کتاب جلب نمایید. از آن‌ها بخواهید در صفحه بگردند و ردپای حیوانات بالای صفحه را پیدا کرده و به صاحب ردپا وصلش نمایند.

در پایان تمام تصویر را رنگ بزنند.

 

فعالیت 2: داستان «جیرینگ جیرینگام کو؟»

به نام خدای عزیز و مهربان

یک روز زیبای بهاری بود.

مغازه‌ی مامان‌فیلو، از همیشه شلوغ‌تر شده بود؛ یکی لباس نو می‌خواست، یکی کفش، دیگری کلاه، یک نفر چتر و نفر دیگر دیگر عینک آفتابی.

شب که شد، مامان‌فیلو سکه‌هایش را شمرد؛ از همیشه بیشتر بود. خدا را شکر کرد. بعد چند سکه به فیلو داد و گفت: «بیا عزیزم. فقط حواست باشه که درست خرجشون کنی.»

فیلو، سکه‌هایش را داخل یک کیسه ریخت و جیرینگ جیرینگ تکانشان داد. آن‌وقت گفت: «آخ جونمی‌جون! چقدر زیاد!»

چندین روز گذشت تا اینکه روزی رسید که فیلو می‌خواست با دوستانش به شهربازی برود.

اولین بازی، چرخ‌وفلک بود. فیلو، مثل بقیه، یک سکه داد و با دوستانش سوار شد. چرخ‌وفلک می‌چرخید و بچه‌ها می‌خندیدند.

کمی بعد، چرخ‌وفلک ایستاد. بچه‌ها همه پیاده شدند؛ همه به‌جز فیلو.

پیشو گفت: «بریم یه بازی دیگه.»

فیلو گفت: «باشه میام؛ اما قبلش بیا یک ‌بار دیگه چرخ‌وفلک.»

پیشو گفت: «نمی‌شه! من زیاد سکه ندارم؛ نمی‌تونم دو بار بازی کنم.»

پرپری و نازپری هم گفتند: «راست می‌گه خب. ما هم نمی‌تونیم.»

پشمک، لاکو و بقیه هم همین را گفتند.

فیلو، جیرینگ جیرینگ، سکه‌هایش را تکان داد و گفت: «اما من هنوز یه عالم سکه دارم.» و دوباره یک سکه برای بازی چرخ‌وفلک داد.

بعد از آن هم یک کیسه‌ی بزرگ پفیلا با آبمیوه خرید.

صدای سکه‌های فیلو، یک کوچولو کم شد.

پیشو گفت: «فیلو بسه دیگه، بیا این یکی بازی. خیلی باحاله!»

فیلو، زودی رفت سوار آن یکی بازی شد؛ اما آن را هم بیشتر از یک ‌بار بازی کرد. چند تا هم شکلات خرید، چندتایی هم آب‌نبات؛ از همیشه بیشتر!

صدای سکه‌هایش باز هم کمتر شد.

بعد از آن ‌هم چند بازی دیگر و باز هم هرکدامشان را چند بار!

نزدیکی‌های غروب بود که بازی کردنشان تمام شد. آن‌قدر بازی و بپربپر کرده بودند که حسابی گرمشان شده بود.

پشمک، گوش‌هایش را تکان داد و پرسید: «کی دلش بستنی می‌خواد؟»

همه (به‌جز فیلو) با هم گفتند: «من.»

فیلو، کیسه‌ی سکه‌هایش را تکان داد و با خودش گفت: «پس جیرینگ جیرینگام کو؟»

بعد داخل کیسه را با دقت نگاه کرد؛ کیسه‌ای که یک سکه هم در آن نمانده بود.

پشمک، با تعجب از فیلو پرسید: «تو نمیای؟ مگه بستنی دوست نداری؟»

فیلو، خرطومش را بغل گرفت. گوش‌هایش را آویزان کرد و به پشمک گفت: «دوست دارم. زیاد هم دوست دارم؛ اما… اما دیگه سکه ندارم.»

بچه‌ها با ناراحتی به فیلو نگاه کردند. بعد دور هم حلقه زدند تا با هم مشورت کنند.

کمی بعد، پشمک گفت: «ناراحت نباش فیلو. ما بهت قرض می‌دیم.»

فیلو، زود لبخند زد و از دوستانش تشکر کرد و گفت: «قول می‌دم با پول‌توجیبی بعدی پس بدم.»

آن‌وقت به خودش قول داد از این به بعد سکه‌هایش را الکی‌ خرج نکند.[1]

[1] فرزانه فراهانی

فعالیت پیشنهادی: شعر

با اسکن رمزینه آغاز درس و مراجعه به  بخش فعالیت پیشنهادی، فایل صوتی شعر را پخش کنید و از کودکان بخواهید با دست زدن و پا کوبیدن با شعر همراهی کنند، در آخر از متن شعر از آن‌ها سوال کنید تا به تعمیق محتوای ارائه شده کمک نماید.

پشمک و نازپری با هم
تو راه مدرسه بودن

روباه اومد گفت بهشون
بیاین بریم خرید با من

نازپری چیپس و شادونه
پاستیل و گندمک خرید

پشمک بازیگوش دوتا
بیسکویت و پفک خرید

وقتی که رفتن تو کلاس
دیدن که بچه‌ها همه

دارن می‌رن شهربازی
بازی کنن یه عالمه

پول بلیط نمونده بود
تو جیب این یا جیب اون

تنها نشستن تو کلاس
به‌خاطر ولخرجی ­شون

فعالیت 3: بازی

تعدادی کاغذ به شکل پول آماده کنید. چند نفر از کودکان را به‌عنوان فروشنده و تعدادی را به‌عنوان مشتری انتخاب نمایید. نقاشی‌هایی را که کودکان در درس قبل برای خواسته و نیاز کشیده بودند، به‌عنوان کالا قرار دهید. سپس پول‌های کاغذی را در اختیار کودکان بگذارید و از آن­ها بخواهید تا با پول‌های خود خرید کنند. در پایان، مشاهده کنند که کدام کودک با توجه به نیازمندی‌هایش، خریدهای بهتری داشته و در ضمن توانسته است مقداری از پول را نیز برای خریدهای دیگری که در آینده دارد، حفظ کند. در حین بازی، می‌توانند به یکدیگر نیز پول قرض بدهند و با این چالش نیز مواجه شوند.

فعالیت 4: بحث و گفت‌وگو

درباره­ی بدی‌های ولخرجی، با کودکان گفت‌وگو نموده و به حدیث پیامبر (ص) مهربانمان اشاره کنید. حضرت محمد (ص) می‌فرمایند: «کسی که پول خود را زیادی و بیهوده خرج نکند، هیچ‌وقت بی‌پول نمی‌شود.»[1]

درباره مفهوم ولخرجی با کودکان بحث و گفت و گو کنید.

اگر شما پول داشته باشید، همه­ی آن را خرج می‌کنید یا مقداری را برای آینده نگه می دارید؟

[1] جوادی آملی، مفاتیح الحیات، نشر اسراء، 1396 ش، ص 640

داستان پیشنهادی : داستان ولخرجی

به نام خدای عزیز و مهربان

 

بابا پشمالو، 3 سکه به دخترش داد و گفت: «عزیزم این‌ سه سکه برای یک هفته است. مواظب باش ولخرجی نکنی.»

پشمک پرسید: «باباجان ولخرجی یعنی چه؟»

(مربی محترم، شما هم این سؤال را از کودکان بپرسید و بعد از پاسخ آن‌ها، ادامه داستان را بخوانید.)

بابای پشمک لبخندی زد و گفت: «آفرین عزیزم! همیشه چیزی را که نمی‌دانی بپرس. ولخرجی یعنی این که مواظب خرج کردن پول مان باشیم. پولمان را راحت برای هر چیزی خرج نکنیم. ممکن است بعدا به آن پول نیاز داشته باشیم.»

پشمک سرش را تکان داد. پول‌ها را در جیبش گذاشت و به‌ مدرسه رفت. در راه نازپری را دید و با هم به طرف مدرسه راه افتادند. ناگهان از وسط بوته‌های تمشک، روباه قرمز بیرون پرید. هر دو ترسیدند. روباه در حالی که جلوی آنها ایستاده بود، لبخندی زد و گفت: «نترسید بچه‌ها. با شما کاری ندارم. فقط خواستم بگویم که گرگ ستاره آبی کلی خوراکی جدید و خوش‌مزه آورده است. اگر دوست داشتید، می‌توانیم با هم برویم و ببینیم، دیدنش که ضرر ندارد.»

نازپری و پشمک به هم نگاه کردند. هر دو، 3 سکه داشتند. نازپری به روباه گفت: «اگر کلک نمی‌زنی و دروغ نمی‌گویی، می‌آییم.»

آن‌ها به ‌طرف دریاچه راه افتادند. گرگ ستاره آبی آنجا بود. کلی خوراکی خوش‌مزه آورده بود. چیپس، شادونه، پاستیل هویجی، گندمک، بیسکویت گندمی و پفک.

هر دو یک سکه دادند و پفک خریدند. بعد نازپری به پشمک گفت: «خب می‌خواهی دوسکه دیگر را نگه داریم. بعداً شاید لازم شد؟»

پشمک قبول نکرد و گفت: «من که می‌خواهم پاستیل‌ بخرم. بعد دیگر چیزی نمی‌خرم.»  نازپری هم مثل دوستش پاستیل خرید.

آن‌ها خواستند بروند که روباه قرمز گفت: «شما که دیگر فقط یک سکه دارید. آن‌هم بدهید و از این بیسکویت‌های خامه‌ای خوش‌مزه بخرید. من خورده‌ام خیلی خوش‌مزه است.»

نازپری به پشمک گفت: «بیا بخریم ببینیم چه مزه‌ای است.»

آنها، آخرین سکه را هم دادند و بیسکویت خریدند.

تا به مدرسه برسند بیسکویت‌ها تمام شده بود. وارد کلاس که شدند. بچه‌ها آماده می‌شدند تا بیرون بروند. پشمک پرسید: «بچه‌ها، چه خبر است؟ هنوز که خانم معلم نیامده، کجا می‌روید؟»

خانم معلم وارد کلاس شد و گفت: «خب بچه‌ها، آماده‌اید به اردوی شهربازی برویم؟»

پشمک و نازپری با هم گفتند: «شهربازی، آخ جان!»

خانم معلم گفت: «خب حالا باید پول خرید بلیت‌ها را به من بدهید تا برای همه بلیت بخرم. هرکس 3 سکه می‌شود.»

پشمک دست در جیبش کرد؛ ولی پولی نمانده بود. نازپری هم پول نداشت. هردو می‌خواستند گریه کنند، بچه‌ها و خانم معلم به شهربازی رفتند و آن‌ها مجبور شدند به خاطر ولخرجی، در مدرسه بمانند.