درس 17 - حفاظت از وسایل عمومی

به نام خداجون مهربون

هدف کلی: آشنایی با هنجارهای اجتماعی و علاقه‌مندی به رعایت آن‌ها

اهداف جزئی:

  • هم‌دردی کردن و کمک به دیگران
  • شرکت در بحث و گفت‌وگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
  • شرکت در نمایش‌های خلاق
  • توجه و دقت به صدای اول کلمات (صدای ن)
  • دست‌ورزی و تقویت عضلات دست
  • تقویت هوش اخلاقی (Moral)
آغاز سخن با نام خدا و هم‌خوانی سوره عصر
عادت چله

از نوآموزان بپرسید، اگر ببینید شخصی محیط مدرسه را کثیف می‌کند، به او چه می‌گویید؟ چگونه او را راهنمایی می‌کنید که متوجه اشتباهش شود؟

 

مرورها بر اساس منحنی فراموشی

برای مرور درس‌های گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:

  • درس 8: قهر بهتر است یا آشتی؟ چرا؟
  • درس 14: مشورت کردن یعنی چه؟ آیا همیشه برای کارهای خود با مامان و بابا مشورت می‌کنید؟
  • درس 16: آیا تابه‌حال با دست خود، پول، لباس یا غذایی را به نیازمند داده‌اید؟

 

 فعالیت 1: کتاب کودک

تصویرخوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید بادقت به تصویر کتاب توجه کنند، به نظر آن‌ها، اینجا کجاست؟ آقا گرگه در حال انجام چه‌کاری است؟ برای محافظت از اتوبوس مدرسه، باید از کدام وسایل پایین صفحه استفاده کنیم؟ هر وسیله را به قسمتی که به آن نیاز دارد وصل کنید.

مرور عدد 6 (درس 16): سپس از کودکان بخواهید شکل‌های پایین صفحه را بشمارند و به تعداد آن‌ها، از شیشه‌های اتوبوس رنگ بزنند.

توجه و دقت به صدای اول کلمات (هم‌آغاز «ن»): ابتدا داستان زیر را برای کودکان بخوانید:

در یک شهر کوچک و زیبا به نام نائین، دختری به نام نازنین زندگی می‌کرد. نازنین، هر روز صبح زود بیدار می‌شد و به نانوایی محله می‌رفت تا نان تازه بخرد. نانوای مهربان، نان‌های نازک و خوشمزه‌ای می‌پخت. یک روز صبح، نازنین تصمیم گرفت یک هدیه کوچک برای نانوا بیاورد. او به باغچه خانه‌شان رفت و یک نارگیل تازه پیدا کرد. با خوشحالی نارگیل را برداشت و به‌سمت نانوایی رفت و آن را به نانوا هدیه داد.

از نوآموزان بخواهید بادقت به کلماتی که می‌گویید، گوش دهند (نان، نارگیل، نازک، نانوا، نازنین، نائین). سپس، از آن‌ها بپرسید اولین صدایی که شنیدید، چه صدایی بود؟ دوباره توجه نوآموزان را به پایین صفحه جلب نمایید و از آن‌ها بخواهید اسم تصاویر پایین صفحه را بلند بگویند و دور تصاویری که با صدای «ن» آغاز می‌شوند، خط بکشند.

رنگ‌آمیزی: در پایان نیز، اتوبوس مدرسه را به دل‌خواه رنگ بزنند.

 

فعالیت 2: بحث و گفت‌وگو

از نوآموزان بپرسید به نظر شما وسایل همگانی و عمومی یعنی چه و به چه وسایلی می‌گوییم؟ چرا باید از وسایل عمومی مثل تاکسی و اتوبوس محافظت کنیم؟ از این وسایل چگونه باید استفاده کنیم؟ از اسباب‌بازی‌هایی که در پارک هستند چگونه استفاده کنیم که هم به ما خوش بگذرد و هم به آن‌ها آسیب نزنیم؟

با توجه به اینکه گیاهان و گل‌ها از نعمت‌های خداوند هستند، ما برای تشکر از خدا و شاداب نگه‌داشتن فضای سبز پارک‌ها و گل‌ها، چه‌کارهایی می‌توانیم انجام دهیم؟ از نوآموزان بپرسید، به نظر شما اگر هیچ‌کس از وسایل عمومی، پارک‌ها و… مراقبت نکند و به آن‌ها آسیب برسانند، وضعیت شهر ما چه شکلی می‌شود؟ اجازه دهید فکر کنند و نظرات و تخیلات خود را بیان کنند.

سپس از نوآموزان بخواهید در تصویر دقت کنند و کنار وسایل عمومی که در تصویر هست علامت ضربدر بزنند.

فعالیت 3: چالش نگهبانان مدرسه

کودکان را گروه‌بندی کنید و هر گروه در مدرسه نگهبان و مسئولیت یک کاری را برعهده دارد. یک گروه باید از بهداشت و تمیزی کلاس مراقبت کند و به افراد تذکر دهد تا وسایل کلاس مانند میز و صندلی‌ها و کف کلاس را کثیف نکنند. یک گروه مراقبت از وسایل کلاس مانند آسیب نزدن به در و دیوار کلاس، میز و صندلی‌ها و تخته کلاس و… با این فعالیت حس مالکیت و مسئولیت‌پذیری و مراقبت از وسایل عمومی تقویت می‌شود و نیز می‌توانند به دیگران هم بیاموزند چگونه می‌توانند از این وسایل مراقبت کنند. آن‌ها وظیفه دارند که در یک محیط عمومی مثل کلاس، پارک، حیاط مدرسه، نشانه‌هایی از بی‌نظمی را پیدا کنند و درباره راه‌های رفع آن گفت‌وگو کنند. در پایان، گروهی که توانسته باشد به‌خوبی به وظایف خود عمل کند، مورد تشویق دوستان خود قرار می‌گیرد.

فعالیت 4: نمایش

قصه کوتاه زیر را برای کودکان تعریف کنید. سپس، از آنان بخواهید نمایش این قصه را اجرا کنند:

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچ‌کس نبود. شهری بود که مردم آن اصلاً از وسایل شهر محافظت نمی‌کردند، بچه‌ها هنگام بازی در پارک، وسایل بازی را خراب می‌کردند.

شهر بیچاره دیگر نفسش گرفته بود، همه‌ی خیابان‌هایش کثیف و وسایلش خراب و زشت شده بودند. فضاهای سبزش هم در حال خشک شدن بودند. از اینکه مردم او را دوست نداشتند، دلش گرفته بود. آن‌شب تا صبح فکر کرد و فکر کرد و تصمیمی گرفت.

فردا صبح مردم که بیدار شدند تا به محل کارشان بروند و دانش‌آموزان به‌سمت مدرسه حرکت کنند، بچه‌ها به پارک و… ولی دیدند شهر خواب است و آن‌ها نمی‌توانند هیچ‌کاری انجام دهند.

به نظر شما تصمیم شهر چه بوده است؟

از نوآموزان بخواهید تصمیم شهر خسته را نمایش دهند و جریان قصه را با نمایش تکمیل کنند (به این منظور، هریک از بچه‌ها نقش یکی از اجزا شهر خسته را برعهده گیرد: درختان پارک، اتوبوس و ماشین، وسایل بازی پارک‌ها و افرادی که مراقب اموال عمومی نیستند…).

فعالیت با والدین و گردش علمی:
  1. یکی از اماکن عمومی و فرهنگی کتابخانه‌ها هستند. نوآموزان همراه والدین خود، به کتابخانه بروند و از آنجا دیدن کنند در روز بعد، در مورد مشاهدات خود برای دوستان خود صحبت کنند و نقاشی بکشند.
  2.  بعد از رفتن به یک جای عمومی مانند پارک یا کتابخانه، والدین با کودکان در مورد قوانین حضور در مکان‌های عمومی، سخن بگویند (مثلاً اگر گم شدیم چه باید بکنیم و…). سپس، کودکان یافته‌های خود را برای دوستانشان بیان کنند.
داستان پیشنهادی : داستان «پوپی غول‌پیکر»

 

خانم مرغه هنوز به کلاس نیامده بود. فیلو و پشمک داشتند خوراکی‌هایشان را به هم نشان می‌دادند. پوپی حوصله‌اش سر رفته بود. تا اینکه چشمش به گچ‌های رنگی روی میز افتاد. آن‌ها را برداشت و روی دیوار سفید کلاس چند خط کشید. خط‌های کج‌ومعوج و شکل‌های زشت. آن‌قدر گچ‌ها را فشار داد که صدای آخ گفتن دیوار بلند شد.

– وای! دردم گرفت. چی کار می‌کنی پوپی؟

پوپی به ناله‌های دیوار توجهی نکرد و بازهم گچ‌ها را قیژقیژ، روی دیوار و تخته‌سیاه می‌کشید. تخته‌سیاه از درد به ابروهایش گره انداخت و اخم کرد؛ ولی پوپی به او هم توجه نکرد. صدای کشیده شدن گچ‌ها روی تخته، همه را ناراحت کرده بود؛ ولی پوپی به حرف هیچ‌کس گوش نمی‌داد. بالاخره از خط‌خطی‌کردن دیوار خسته شد. با خودش فکر کرد که چطور است سربه‌سر بچه‌ها بگذارم؟ تا کمی بخندم و حوصله‌ام سر نرود!

پوپی آرام‌آرام طوری که صدای پایش نیاید، روی نوک پنجه‌هایش از پشت به پرپری نزدیک شد و او را گرفت و به عقب خم کرد. ناگهان صدایی آمد. «خورچ!»؛ صدای شکسته شدن پایه صندلی بود.

پرپری روی زمین افتاد. پوپی بال‌هایش را روی شکمش گذاشت و قاه‌قاه به آن‌ها می‌خندید. هم صندلی و هم پرپری خیلی دردشان آمده بود.

زنگ آخر کلاس، به صدا درآمد و پوپی در راه، کیفش را در هوا تاب می‌داد و به‌طرف خانه می‌رفت. یک‌دفعه کیف از دستش رها شد و در باغچه افتاد. پوپی پرید  داخل باغچه و روی گل‌ها بپربپر کرد. گل‌های قرمز و زرد زیر پاهایش له شدند. او کیفش را پیدا کرد و به‌طرف خانه دوید. پوپی آن روز تا شب کلی بازی کرد. البته به خیلی از وسایل آسیب رساند. همه از دست او ناراحت بودند. دیگر حسابی خسته شده بود و خوابش می‌آمد. ناگهان دید از اتاق‌خوابش صدایی می‌آید؛ اما هرچه خواست حرکت کند نمی‌توانست. نگاهی به خودش انداخت. باورش نمی‌شد. تبدیل‌شده بود به یک صندلی. آخر چطور ممکن است؟

درِ اتاقش باز شد. از تاریکی، صدایی می‌آمد. بیشتر که دقت کرد، فهمید یک موجود بزرگ دارد می‌آید، انگار که یک غول است. نزدیک‌تر که آمد، دید که چقدر این غول شبیه خود اوست. انگار خودش بود که غول شده است.

«پوپی غول‌پیکر» شروع به بازی کردن با او کرد. ناگهان دسته‌اش را گرفت و فشار داد. دسته‌هایش داشت می‌شکست. پوپی می‌خواست از درد جیغ بزند؛ اما نمی‌توانست.

پوپی غول‌پیکر همه‌چیز را خراب می‌کرد. او هر چیزی را که سر راهش بود می‌شکست و قاه‌قاه می‌خندید. وسایل جنگل خراب‌شده بودند. گل‌ها زیر پاهای بزرگ او لِه می‌شدند و جیغ می‌زدند و دیگر شاداب و سرحال نبودند.

پوپی دوست داشت سر «پوپی غول‌پیکر» فریاد بکشد و بگوید از خراب‌کاری‌هایت دست‌بردار! ولی نمی‌توانست. درودیوار خانه‌های جنگل سیاه و کثیف شده بودند چون پوپی غول‌پیکر داشت همه‌ جا را با گچ‌های رنگی خط‌خطی می‌کرد.

پوپی گریه‌اش گرفت. او جنگل به آن زشتی را نمی‌خواست. دوست داشت همه ‌جا مثل قبل زیبا و سالم باشد. یادش افتاد که خودش هم این بلاها را سر وسایل عمومی آورده و به آن‌ها آسیب‌زده است.

همه‌ی توانش را جمع کرد تا سر «پوپی غول‌پیکر» بلند فریاد بزند؛ اما همین‌که خواست فریاد بزند، ناگهان از خواب پرید. قلبش تند تند می‌زد. به بدنش دست کشید. دست‌وپاهایش سالم بودند. دوروبرش را نگاه کرد. از پنجره به باغچه سرک کشید. جنگل مثل همیشه آرام و زیبا بود. پوپی از ته دل خوشحال شد که «پوپی غول‌پیکر» واقعی نبود و قرار نبود وسایل جنگل آسیب ببینند.[1]

[1] فاطمه اکبری اصل.