
هدف کلی: پرورش صفات اخلاقی و رفتارهای اجتماعی
اهداف جزئی:
- آشنایی با امانتداری و حفظ اموال دیگران / عمومی
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
- مشارکتپذیری در فعالیتها
- گسترش گنجینه واژگان
- دستورزی و تقویت عضلات دست
- تقویت هوش اخلاقی (Moral)
شعر زیر را با نوآموزان همخوانی کنید و درنهایت از آنها بخواهید جواب سؤالی که در شعر بیانشده را بگویند:
وقتی که توی ماشینی
اگر یه موقع ببینی
کسی که پشت فرمونه
یه گوشی تو دست اونه
میگی کارش خطر داره
هزار تا دردسر داره؟
بهنظر شما چهچیزی به او بگوییم و چطور بگوییم؟
توجه: دقت داشته باشید، یکی از اهدافی که از سؤالات هرروزه در این جلد دنبال میشود، بیتفاوت نبودن نسبت به رفتارهای اشتباه دیگران است.
برای مرور درسهای گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 5: چرا ما به مسلمان بودنمان افتخار میکنیم؟ چرا به ایرانی بودنمان افتخار میکنیم؟
- درس 11: چند کار خوب نام ببر و بگو چگونه دوستانت را دعوت میکنی تا آن کارهای خوب را انجام دهند؟
- درس 13: اگر کسی بهزور کیف یا کتاب دوستت را بگیرد، چهکار میکنی؟
تصویرخوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید بهدقت به تصاویر توجه کنند و نظرات خود را در مورد آنها بیان کنند.
یافتن تفاوتها: از نوآموزان بخواهید، تفاوتهای میان دو تصویر را پیدا کنند و آنها را در کادرهای بین دو تصویر، بهصورت نقاشی بکشند.
دستورزی و رنگآمیزی: به نوآموزان بگویید تصویر پایین را مثل تصویر بالا رنگ بزنند.
از نوآموزان بپرسید آیا میدانید امانت یعنی چی؟ پس از شنیدن صحبتهای آنها از ایشان بخواهید بادقت به قصه گوش دهند: متن داستان را برای آنان بخوانید یا با اسکن رمزینه ابتدای درس و مراجعه به فعالیت دوم، فایل صوتی داستان را برای آنان پخش نمایید.
صبح بود. پرپری و نازپری داشتند آماده میشدند بروند مدرسه. مامانپری هم داشت صندوقش را مرتب میکرد که چشمش خورد به شال گلگلیاش! همان که یادگار بچگیهایش بود. همان که خیلی دوستش داشت.
نازپری به شال نگاه کرد و پرسید: «چقدر قشنگه! میشه ببرمش مدرسه؟»
مامانپری گفت: «اوووم!… آخه!… شدنش که میشه اما…»
نازپری زودی گفت: «امانت. ظهر برش میگردونم. لطفاً. لطفاً!»
مامانپری گفت: «باشه قبول. فقط یادت باشه خیلی مراقب امانتی من باشی. میدونی که امانتداری خیلی سخت است.» و اون رو انداخت روی شانهی نازپری.
نازپری ایستاد جلوی آینه. چند دور با خوشحالی چرخید و گفت: «چشم مراقب امانت گلگلیت هستم.» و همراه با پرپری بهسمت مدرسه پرواز کردند.
کمی که رفتند چشمشان افتاد به بوتههای توتفرنگی. پرپری گفت: «عجب توتهای رسیدهای! بریم یه کمی توت نوک بزنیم؟»
کمی بعد، هر دو روی بوتهها نشستند و نوک نوک توت خوردند. یکهو شال از روی شانهی نازپری افتاد لای بوتهها.
نازپری چیلیک چیلیک اشک ریخت و گفت: «ایوای! امانت گلگلی مامان! حق با مامان بود امانتداری خیلی سخته.»
پرپری گفت: «گریه نداره که! خودم برایت میارمش.»
و زودی رفت زیر بوتهها. شال را با نوکش گرفت و کشید. کشید و باز هم کشید. اما بوتههای توتفرنگی تیغ داشتند. تیغشان گیر کرد به شال.
نازپری دوباره گریه کرد و گفت: «وااای! گیر کرد. حالا چیکار کنیم؟»
پرپری همانطور که شال را با نوکش گرفته بود گفت: «بیا کمک کن با هم بکشیمش.»
نازپری رفت کمک پرپری و شال را با هم کشیدند. کشیدند و باز هم کشیدند. تا اینکه شال بیرون آمد اما دیگر شال نبود. شده بود یک نخ دراز رنگیرنگی!
نازپری با چشمهای خیس پرسید: «حالا جواب مامانپری رو چی بدهم!؟» و سهباره گریه کرد.
پرپری با ناراحتی به نخ دراز نگاه کرد و گفت: «اوه! اوه! دیگر کاری نمیشه کرد.» اما با دیدن نازپری شروع کردن به فکر کردن.
یک کم فکر کرد. یک توت نوک زد. باز هم فکر کرد. چند تا توت دیگر هم نوک زد و گفت: «یوهو! فهمیدم. باید از مادربزرگ کمک بگیریم. اون میتونه دوباره این نخ رو شال کند.»
نازپری با شادی گفت: «آفرین پرپری! اما چجوری برسونیمش به مادربزرگ. اونهم تا ظهر.»
پرپری سرش را پایین انداخت و گفت: «تا ظهر که نمیشه. مدرسه داریم خب! تازه خونهی مادربزرگ زیاد نزدیک نیست.»
اینبار نازپری فکر کرد. یک کمی بیشتر از همیشه. بعد گفت: «باید از مامانپری معذرت خواهی کنم. بگیم که نمیخواستم اینطوری شه. بعد هم اگر اجازه بده همگی بریم خانهی مادربزرگ. اینجوری هم مادربزرگ رو میبینیم هم این نخ دراز دوباره شال میشه.»
پرپری زودی گفت: «آفرین خواهر باهوشم. فقط یک مشکل میمونه. اون هم اینکه چجوری این نخ دراز را ببریم مدرسه.»
نازپری گفت: «خب اینکه کاری ندارد! گردالویش میکنیم. همانطور که مادربزرگ یادم داده.»
کمی بعد نخ دراز رنگیرنگی گردالو شد.
پرپری از شادی پرپر زد و گفت: «آخ جون! شد یه توپ.»
نازپری هیس بلندی کرد و گفت: «به پیشو نگیها! میدونی که چقدر توپ کاموایی دوست داره. این راز پیشت امانت باشه. یک امانت گردالو. قبوله؟»
پرپری اوهوم بلندی کرد و گفت: «باشه خیالت راحت! امانتداری سخته اما فکر کنم من بتونم.»[1]
[1] فرزانه فراهانی
در مورد اهمیت امانت و امانتداری با کودکان صحبت کنید، برای پیشبرد بحث خود، از کلام امام کاظم(ع) بهره بگیرید:
تا زمانی که انسانها به یکدیگر مهربانی کنند و امانت را به صاحبش برگردانند، خدای مهربان آنها را دوست دارد.[1]
حالا بگو ببینم؛ اگر کسی کتاب یا اسباببازیاش را به تو امانت داد، چگونه از آن محافظت میکنی؟ به نظر شما با توجه به داستان، فیلو خوب امانتداری کرد یا خیر؟
تا حالا چیزی به دوستانت، امانت دادهای؟
آیا به هرکسی میتوانیم امانت دهیم؟
فعالیت پیشنهادی: تمرین امانت داری
از کودکان بخواهید فردا هرکس با خودش یک کتاب به کلاس بیاورد. حالا بچهها کتابهای یکدیگر را بهصورت امانت به منزل ببرند و از آنها مراقبت کنند و در آخر اگر بچهها کتابی به کلاس اهدا کردند، در کلاس کتابخانهای درست کنید تا همه بتوانند از آن کتابها استفاده کنند. مربی محترم در مورد امانتداری و نکات آن با بچهها صحبت کند، مثل تمیز نگهداشتن کتاب و مراقبت از آن و پاره و کثیف نکردن آن.
[1] جوادی آملی، مفاتیح الحیات، نشر اسراء، 1396 ش، ص 527.
از کودکان بخواهید یک کتاب یا هر شیء دیگر را روی سر خود قرار دهند و سپس، از مسیر مشخص شده حرکت کنند و به خط پایان برسند. آنها را باید بهخوبی از کتاب مراقبت کنند تا به روی زمین نیافتد و آسیب نبیند. میتوانید برای مسیر فوق، موانعی را نیز در نظر بگیرید تا بدون آسیب از مسیر عبور کنند.
از نوآموزان بپرسید آیا میدانید امانت یعنی چی؟ پس از شنیدن صحبتهای آنها از ایشان بخواهید با دقت به قصه گوش دهند:
بلندگوها داد میزدند: «درخت امانت رسید… درخت امانت رسید…»
پرپری و نازپری گفتند: «درخت امانت یعنی چه؟». مامانپری از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: «من هم نمیدانم؛ ولی بیرون خیلی شلوغپلوغ است!».
پرپری و نازپری پروازکنان رفتند بیرون. دوستان و همسایهها هم دنبال صدا آمده بودند. پرپری و نازپری بپربپر، خودشان را به صدا رساندند. همه با خوشحالی داد میزدند: «خوشآمدی میمونا!»
میمونا، جهانگردی بود که هر سال دورتادور جهان میچرخید و چیزهای جالبی را که پیدا میکرد، برای اهالی جنگل میآورد. حالا میمونا وسط میدان شهر، بالای یک گلدان خیلی بزرگ ایستاده بود. داخل گلدان، یک درخت بلند و غولپیکر بود که شاخههایش تا دور دورها ادامه داشت. میمونا از بالای شاخهها بپربپر کرد و پایین آمد و گفت: «به این گیاه میگویند درخت امانت. اگر وسیلهی خیلی مهم را روی یکی از برگهایش بگذارید، برگ سبز جمع میشود و وسیله را برایتان نگه میدارد.»
فیلو پرسید: «چرا باید وسیلهی مهم به این درخت بدهیم؟ اینطوری ممکن است بقیه بیایند و آن را بردارند؟»
میمونا گفت: «خب برای همین صدایش میزنند درخت امانت؛ چون وقتی تو وسیلهای را با دست خودت روی یکی از برگهایش بگذاری؛ تو را در حافظهاش نگه میدارد و وقتی دوباره پیشش بیایی، فقط برگ خودت را به تو نشان میدهد؛ یعنی فقط تو اجازه داری آن برگ را باز کنی!». همه با دهان باز به همدیگر نگاه کردند. اول باورشان نشد؛ اما وقتی یکییکی جلو رفتند و درخت را امتحان کردند، فهمیدند که واقعی است!
نازپری گفت: «من میخواهم دفتر خاطراتم را به او بدهم تا هیچکس از حرفهایم خبردار نشود.»
پرپری گفت: «من هم میخواهم اسباببازیهایم را به او بدهم.»
فیلو خرطومش را به پرپری نزدیک کرد و گفت: «سلام پرپری. بیا ماشین کوکیات را بگیر. صحیح و سالم. حتی یکدانه خش هم رویش نیفتاده.»
پرپری ماشین کوکیاش را روی خرطوم فیلو دید. تازه یادش آمد چند روز پیش آن را به فیلو امانت داده بود. پرپری گفت: «خیلی ممنون». بعد ماشینش را گرفت.
فیلو گفت: «نمیخواستی اسباببازیات را به درخت امانت بدهی؟»
پرپری یکذره فکر کرد و گفت: «باباپری همیشه میگوید باید وسیلههایم را به آنهایی امانت بدهیم که میشناسیم و اعتماد داریم. من میمونا را نمیشناسم. پس نمیتوانم به درخت امانتش اعتماد کنم».
نازپری گفت: «چقدر تو بدبینی پرپری!».
پرپری گفت: «نخیرم! من فقط دارم به حرف بابا گوش میکنم».
نازپری گفت: «وقتی فردا دفتر خاطراتم را به درخت امانت دادم و هیچی نشد، بهت ثابت میکنم».
پرپری و نازپری در راه برگشت به خانه، کلی باهم بحث کردند.
فردا نازپری دفترچه خاطراتش را به میدان شهر برد. دید که پلیس دارد مردم را آرام میکند. هیچ خبری از میمونا و درخت بزرگش نبود. نازپری از بقیه شنید که وقتی همه خواب بودند، میمونا از جنگل رفته و وسایل ارزشمند آنها را هم با خودش برده. توی دلش به داداش پرپری آفرین گفت. با خودش گفت: «خوب شد دیروز دفتر خاطراتم همراهم نبود».