
هدف کلی: آشنایی با اهمیت دعوت به خوبیها
اهداف جزئی:
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
- بیان دلایل منطقی ساده برای عمل خود
- تصمیمگیری در انجام فعالیتهای روزانه و ارائه راهحل برای مسائل روزمره
- گسترش گنجینه واژگان
- دستورزی و تقویت عضلات دست
- تقویت هوش اخلاقی (Moral)
شعر زیر را با کودکان همخوانی کنید:
بچهای که مؤدبه
همیشه دوسته با همه
کارهای خوب خوب میکنه
از صب تا شب یه عالمه
سپس از کودکان بپرسید، یک «نیکبان»، اگر دوستش بدون اجازه به وسایل دیگران دست بزند، چگونه به او تذکر میدهد؟
برای مرور درسهای گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 2: بعد از حضرت محمد(ص)، چه کسی بهعنوان رهبر مردم انتخاب شد؟
- درس 8: اگر بخواهی دو تا از دوستانت را آشتی بدهی، چهکار میکنی؟
- درس 10: ما باید تمام رازهای خود را فقط به چه کسانی بگوییم؟
تصویرخوانی و تفکر: توجه کودک را به تصویر کتاب جلب نمایید و از آنها بپرسید که به نظر ایشان چه ماجرایی در حال اتفاق افتادن است؟ اگر شما آنجا بودید چهکار میکردید؟ و برای تصویر یک داستان بسازند.
نوآموز را به این سمت جهت دهید که پشمک را دعوت به تمیز کردن خانه و کمک به مادرش کند.
دور و نزدیک (مرور درس 10): نوآموزان با توجه به تصویر کتاب، توپی که نزدیکتر است را رنگ کنند و دور توپ دورتر خط بسته بکشند.
تقارن (مرور درس 2): از نوآموزان بخواهید تصویر گلی که در تابلو است را مطابق نیمه دیگر آن کامل کنند.
سپس، باقی تصویر را رنگآمیزی کنند.
با اشاره به ماجرای زیر با کودکان در مورد دعوت و تشویق دوستان بهکار خوب سخن بگویید:
ابتدا داستانک زیر را برای کودکان بخوانید و در مورد دعوت و تشویق دوستان بهکار خوب سخن بگویید:
امام حسن(ع) و امام حسین(ع)، وقتی بچه بودند تقریباً همسن شما، با یک راهکار زیرکانه به یک پیرمرد که وضوی اشتباه میگرفت، وضو گرفتن را یاد دادند. آنها قرار گذاشتند که با هم در مورد وضو گرفتن، بحث کنند و هرکسی به دیگری بگوید که وضوی تو اشتباه است و از پیرمرد خواستند که داوری کند. پیرمرد با دیدن وضوی صحیح آنها، از خطای خود آگاه شد و از آنها تشکر کرد و آنها را بهخاطر هوش و ادبشان تشویق کرد.[1]
به نظر شما چرا امام حسن(ع) و امام حسین(ع) با این نمایش خواستند، وضو گرفتن را یاد پیرمرد بدهند؟ شما چهکارهای خوبی را انجام میدهید که دوست دارید، دیگران را هم دعوت به انجام آن کار کنید؟ تابهحال چهکار خوبی را به دیگران گفتهاید که انجام دهند؟
[1] مجلسی، بحارالانوار، نشر موسسة الوفاء، 1404 ق، ج 10، ص 89.
بعد از گروهبندی کودکان (گروههای 3 نفره)، چند نمونه فعالیت مانند: رعایت قوانین کلاسی، مهربانی کردن، تمیز کردن کلاس یا منزل، نیکی کردن به پدر و مادر و… را برای ایشان نام ببرد حالا کودکان با استفاده از ذهن خلاق و توانمندیهای خود بگویند چگونه میتوانند دیگران را به این کار خوب تشویق کنند. برای آن یک نمایش طراحی و برای سایرین اجرا کنند. برای این کار میتوانند از داستان وضوی پیرمرد الهام بگیرند.
درخت خوبیها: تنهی یک درخت بزرگ را روی تابلو بکشید و یا با استفاده از مقوا برش زده برروی دیوار نصب کنید. تنهی درختی که شاخ و ساقه فراوان دارد. ولی هیچ برگی روی آن دیده نمیشود. تعداد زیادی برگ آماده نموده و در اختیار هر کودک یک برگ قرار دهید. از کودکان بخواهید یک رفتار خوبی که میتوانند به دیگران پیشنهاد دهند را انتخاب نموده و نقاشی آن را بکشند و به درخت نصب نمایند. میتوانند برگها را با استفاده از یک حلقه نخ کوچک نصب کنند تا حالت آویزان و متحرک داشته باشد.[1]
[1] . کتاب کودک بازی زندگی، ص 126.
پشمک با صدای بلند گفت: «ولی تو باید علفها را قبل از خوردن، بشویی!».
ببعی یک گاز بزرگ دیگر به علفهای کفِ زمین زد و گفت: «دلم میخواهد اینطوری علف بخورم! »
پشمک اعصابش به هم ریخته بود. گوشهای درازش را با حرص کشید و گفت: «اما اگر به حرفم گوش نکنی، مریض میشوی! یالا همین حالا علفها را بشوی!»
ببعی که حسابی لجش گرفته بود، سرش را در چمنها فرو کرد و با دهان پر گفت: «خودت علفها را بشوی! من چرا علفها را بشویم؟ من که نمیخواهم علفهایم شسته باشند!».
پشمک که دیگر ناامید شده بود، با عصبانیت دوید داخل کلاس. زنگ تفریح هنوز تمام نشده بود. پوپی و پرپری و نازپری داشتند باهم حرف میزدند و خوراکی میخوردند. پوپی نگاهی بهصورت قرمز پشمک انداخت و گفت: «چرا اینقدر قیافهات عصبانی است پشمک؟».
پشمک گوشهایش تکان خورد و ماجرا را برایشان تعریف کرد.
پرپری شانههایش را بالا انداخت و گفت: «خب به تو چه! خودش مریض میشود و میفهمد».
نازپری گفت: «اما ببعی دوست ماست. وقتی میدانیم یک کار اشتباه انجام میدهد باید به او بگوییم. یا وقتی میدانیم که میتوانیم کمکش کنیم تا کار بهتری انجام بدهد، باید به او یاد بدهیم. چون دوستش داریم».
پشمک گفت: «خب من هم همین کار را کردم! ولی به ببعی خیلی بر خورد!».
پوپی گفت: «خب پشمک! تو خیلی بدجور به او گفتی! اگر اینطوری به من میگفتی، ناراحت میشدم».
پشمک گفت: «یعنی باید چطوری میگفتم؟».
پوپی گفت: «وقتی میخواهیم به دوستمان چیزی را یاد بدهیم، نباید یکجوری بگوییم که فکر کند میخواهیم به او دستور بدهیم. نباید یکجوری بگوییم که حس کند میخواهیم بگوییم ما از تو بیشتر بلدیم. من یک فکر خوب دارم… اما کمک میخواهم».
پوپی سرش را جلو برد و بچهها هم آرام به نقشهاش گوش دادند. بعد با صدای بلند خندیدند و به سمت حیاط دویدند.
ببعی هنوز داشت علفهای کثیف و گلآلود را میجوید. پرپری و نازپری جلو رفتند و گفتند: «ببعی! ما کمک لازم داریم!». ببعی پرسید: «کمک؟ چه کمکی؟».
پرپری گفت: «ما میخواهیم میوههایمان را بشوییم؛ ولی نمیتوانیم. چون تشت آب خیلی سنگین است. کمکمان میکنی؟».
ببعی گفت: «چراکه نه! من خیلی قویام».
پرپری و نازپری میوههایشان را داخل دستشان نگه داشتند. ببعی تشت آب را بلند کرد و روی میوهها ریخت. آب هم میوهها را حسابی تمیز کرد، هم چمنهایی را که آن پایین بودند.
نازپری یک گاز گنده به سیبش زد و گفت: «وای! چقدر خوشمزه است!». پرپری هم سیبش را گاز زد و گفت: «وقتی میوهها را میشوییم هم تمیزتر میشوند هم خوشمزهتر».
پوپی آهسته از کنارشان رد شد و گفت: «وای! چه چمنهای تروتازه و خوشرنگی!».
ببعی نگاهی به چمنها انداخت. بعد یک گاز گنده به چمنهای خیس زد. کمی بعد با خنده گفت: «راست گفتید بچهها. سبزهی بدون گِل خوشمزهتر است».
پشمک آهسته جلو آمد و گفت: «هم خوشمزهتر است، هم مریض نمیشوی».
ببعی زد زیر خنده و گفت: «بفرمایید علف تازه!».
پرپری و نازپری هم ظرف میوهشان را گذاشتند وسط و گفتند: «بفرمایید میوه خوشمزه!».