درس 31 - مبعث

به نام خداجون مهربون

هدف کلی: آشنایی و احترام گزاردن به مناسبت‌های مذهبی

اهداف جزئی:

 

  • آشنایی با پیامبر (ص) و انس با ایشان
  • شرکت در بحث و گفت‌وگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
  • گسترش گنجینه واژگان
  • تقویت دقت و توجه
  • دست‌ورزی و تقویت عضلات دست
آغاز سخن با نام خدا و هم‌خوانی دعای سلامتی امام زمان (عج)
عادت چله

یک جمله زیبا بگو و در آن خدا را به خاطر دادن پیامبر مهربانی‌ها (ص) شکر کن.

مرورها بر اساس منحنی فراموشی

برای مرور درس‌های گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:

  • درس 22: اگر خورشید نباشد چه اتفاقی برای ما و کره زمین می‌افتد؟
  • درس 28: چند نمونه مکان‌های گردشگری قدیمی را نام ببرید؟
  • درس 30: بلندترین شب سال چه شبی است؟ چند تا از خوراکی‌های شب یلدا را نام ببرید.

 

فعالیت 1: کتاب کودک

تصویرخوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید به‌دقت به تصویر نگاه کنند و در مورد آن توضیح دهند. به نظر شما اینجا کجاست؟ این افراد چه‌کاری انجام می‌دهند؟ این موکب و جشن به چه مناسبتی برپا شده است؟ چه چیزهایی در تصویر می‌بینید و… .

افزایش دقت و توجه: از نوآموزان بخواهید با دقت به تصویر کتاب نقطه‌چین‌های کادر بالا را کامل کنند و تصویری که پیدا شده است، در تصویر پایین پیداکرده و به آن وصل کنند و سپس رنگ‌آمیزی نمایند.

مفهوم عدد 10 (مرور درس 28): به کودکان بگویید 10 از لیوان‌هایی که روی میز است را بشمارند و به‌دلخواه رنگ‌آمیزی نمایند.

 

فعالیت 2: داستان «چه صدای قشنگی!»

به نام خدای پروانه‌ها

پرپری از دیروز مانده بود لانهٔ مادربزرگ.

مادربزرگ یک بقچه گندم برشته برداشت و از او پرسید: «موافقی برویم چراغانی‌های توی حیاط امام‌زاده را نگاه کنیم؟!»

پرپری یک ماچ آبدار از مادربزرگ کرد و گفت: «بزن‌برویم!»

حیاط امامزاده چراغانی شده بود. انگار خبرهایی بود! بچه‌ها دور درخت توی حیاط امام‌زاده می‌چرخیدند و آواز می‌خواندند.

– عمو زنجیرباف

– بله

– زنجیر منو بافتی؟

– بله

پرپری و مادربزرگ نشستند روی یکی از شاخه‌های درخت.

پرپری گفت: «چه صدای قشنگی می‌آید!»

مادربزرگ گفت: «درسته! صدای شادی بچه‌ها خیلی قشنگه.»

پرپری زودی گفت: «اوهوم قشنگه! اما منظورم صدای آن‌ها نبود.» و پرید روی آن‌یکی درخت نشست. همان که به امام‌زاده نزدیک‌تر بود.

چند نفر دست‌هایشان را بالا گرفته بودند و داشتند دعا می‌خواندند.

مادربزرگ پرید کنارش و گفت: «بله صدای دعا کردن هم خیلی قشنگه.»

پرپری نوک‌نوک خندید و گفت: «اما من منظورم آن‌یکی صدا بود.»

مادربزرگ خوب گوش کرد. پرپری راست می‌گفت یک‌صدای دیگر هم می‌آمد.

مادربزرگ با مهربانی گفت: «آهان منظورت صدای قرآن خواندن است.»

پرپری با تعجب پرسید: «قرآن خواندن؟!»

مادربزرگ بقچهٔ گندم برشته را باز کرد و گفت: «بله قرآن! یک کتاب خیلی مهم که توی آن حرف‌های خدا نوشته‌شده.»

صدای قرآن خواندن توی حیاط امام‌زاده پیچیده بود.

– بسم‌الله الرحمن الرحیم

اقرا باسم ربک الذی خلق

خلق الانسان من علق

پرپری پرسید: «واقعاً حرف‌های خداست؟ چه حرف‌هایی؟ اصلاً خدا این حرف‌ها را به کی گفته؟»

مادربزرگ خندید و گفت: «صبر کن پسرکم، چقدر سؤال!» و پرش را کشید روی سر پرپری و حرفش را ادامه داد: «بله واقعاً حرف‌های خداست. خدا تمام چیزهایی که لازم است بدانیم را به پیامبر گفته. او هم حرف‌های خدا را به بقیهٔ آدم‌ها رسانده.»

پرپری داشت با دقت به حرف‌های مادربزرگ گوش می‌داد. پرسید: «منظورتان از پیامبر همان آقای مهربانی است که قبلاً قصه‌اش را برایم گفته‌اید؟»

مادربزرگ برای پرپری ذوق کرد و گفت: «آفرین پسرم! درست است. او وقتی چهل‌ساله بود خدا به پیامبری انتخابش کرد. بعدازآن پیامبر همهٔ حرف‌های خدا را توی کتابی به نام قرآن نوشت تا همه بتوانند آن را بخوانند.» مادربزرگ این را که گفت سرش را رو به آسمان گرفت و حرفش را ادامه داد: «به آن روزی که پیامبر از طرف خدا انتخاب شد روز مبعث می‌گویند. روزی که همه آن را جشن می‌گیرند.»

پرپری به چراغ‌های روشن و رنگی نگاه کرد و گفت: «آهان! پس معلوم شد چرا توی امام‌زاده را چراغانی کرده‌اند.»

مادربزرگ با مهربانی سرش را تکان داد و گفت: «درسته عزیزم! امروز جشن مبعث است.»

پرپری چشم‌هایش را بست تا همهٔ حواسش به صدای قرآن باشد. آن‌وقت گفت: «چه خوب که پیامبر حرف‌های خدا را به ما هم گفته!»

مادربزرگ کمی گندم برشته به پرپرک داد و گفت: «و چه خوب که پرپری من این‌قدر باهوش است.»[1]

شما در مورد کتاب قرآن و از مبعث چه می‌دانید؟ با دوستان خود دراین‌باره صحبت کنید.

[1] فرزانه فراهانی

فعالیت 3: بحث و گفت‌وگو

با استفاده از سؤالاتی مشابه سؤالات زیر، کودکان را دعوت به بارش فکری نمایید:

پرپری در امامزاده از شنیدن چه صدایی خیلی خوشش آمده بود؟ کتابی که حرفهای خدای مهربان در آن نوشته شده چه نام دارد؟ نام این عید بزرگ که حضرت محمد (ص) به پیامبری برگزیده شدند چیست؟ و… .

در پایان از ایشان بخواهید از نتیجه صحبت‌های گفته‌شده را در کلاس بیان کنند.

فعالیت 4: نقاشی

از نوآموزان بخواهید از هرکجای قصه که دوست داشتند یک نقاشی زیبا بکشند و درنهایت آن را برای دوستان خود توضیح دهند.

 

 

داستان پیشنهادی : داستان مبعث پیامبر (ص)

به نام خدای پروانه‌ها و رنگین‌کمان

بچه‌های مدرسه در زمین ‌بازی نزدیک دریاچه جمع شده بودند تا توپ‌بازی کنند؛ اما همین‌که ابرهای بارانی را در آسمان دیدند، ناراحت شدند.

پوپی داد زد: «آهای ابرهای مهربان، نمی‌شود یک روز دیگر بیایید؟» فیلو، پشمک و پرپری هم با ناراحتی چیزی به ابرهای بارانی گفتند.

ناگهان صدایی از بین آسمان گفت: «سلام بچه‌ها، بازی کنید وخوشحال باشید، من که نیامده‌ام ببارم. می‌خواهم قصه‌ای زیبا و واقعی برای شما تعریف کنم.»

بچه‌ها تعجب کردند. صدا از یک ابر پیر در آسمان بود. پیشو بلند صدا زد: «وای عمو ابر مهربان، همه‌ی بچه‌های دنیا، از قصه شنیدن خوشحال می‌شوند، برای ما قصه بگو.»

ابر مهربان رعدوبرقی زد و گفت: «من پیرترین ابر آسمان هستم. من از این بالا چیزهایی را روی زمین دیده‌ام که شاید کسی باور نکند.

خیلی سال‌ها قبل، من یک ابر جوان و بازیگوش بودم. روزی از روزها، در آسمان بیابان‌های گرم، تک‌وتنها بودم. ناگهان از طرف خدای مهربان دستوری به من داده شد. باید می‌رفتم و یک کاروان از شترها را پیدا می‌کردم و روی سر یک پسربچه سایه می‌انداختم تا گرمای خورشید اذیتش نکند.

با کمک باد رفتم و رفتم تا بالاخره از دور، کاروان را پیدا کردم. پسری مهربان و دوست‌داشتنی روی شتری سوار بود. همه او را دوست داشتند. اسم او محمد (ص) بود. من تا نزدیکی شهر “بُصرا” فقط بالای سر محمد سایه می‌انداختم. آن‌ها به کلیسایی قدیمی و بزرگ رسیدند که فقط یک پیرمرد آنجا زندگی می‌کرد.

پیرمرد تا محمد (ص) مهربان را دید، با خوشحالی از آن‌ها دعوت کرد تا به خانه‌ی او بیایند. او در کتاب‌های قدیمی، اسم محمد را دیده بود. می‌دانست که وقتی بزرگ شود، چه کار بزرگی خواهد کرد. برای همین، به عموی محمد (ص) گفت: «از شما خواهش می‌کنم مراقب این پسر باشید. او دشمنان زیادی دارد؛ چون وقتی بزرگ شود، آخرین پیامبر خدا و مهم‌ترین آدم روی زمین می‌شود.»

پوپی پرسید: «عمو ابر، بعد چی شد؟ بعد کجا رفتید؟ حرفی که پیرمرد گفته بود، بعداً اتفاق افتاد؟»

ابر پیر سرفه‌ای کرد و گفت: «بله عزیزم، سال‌ها گذشت و گذشت و محمد (ص) بزرگ و بزرگ‌تر شد. محمد (ص) برای عبادت خدا به غار “حراء” می‌رفت.  یک شب جبرئیل، فرشته بزرگ و مخصوص خدا، پیامی را به گوش محمد (ص) رساند. او گفت که خدا تو را به پیامبری انتخاب کرده است. پس قرآن بخوان و مهربانی و دوستی را به مردم یاد بده. به کسانی که نمی‌دانند، بگو که خدای بزرگ یکی است و غیر از خدای مهربان، هیچ‌کس خدا نیست.

بچه‌ها! از آن به بعد هر سال، مسلمانان دنیا، آن شب را جشن می‌گیرند؛ جشن بزرگ مبعث. شربت و شیرینی پخش می‌کنند و با لبخند و خوشحالی به هم تبریک می‌گویند. وای عزیزان من، نمی‌دانید شب مبعث چقدر زیبا بود. گل‌ها، درخت‌ها، حیوان‌ها و پروانه‌ها، حتی سنگ‌ها هم به حضرت محمد (ص) که تازه پیامبر شده بودند، سلام می‌کردند. شبی که شیطان ناراحت و عصبانی بود و همه فرشته‌ها خوشحال بودند و می‌خندیدند.

شما از مبعث چه می دانید؟ با دوستان خود در این‌باره صحبت کنید.