درس 23 - فواید گیاهان و درختان

به نام خداجون مهربون

هدف کلی: آشنایی با گیاهان و درختان و فواید آن‌ها مانند دارویی، خوراکی و…

اهداف جزئی:

  • توجه به زیبایی‌های آفرینش، لذت بردن از آن و سپاسگزاری از خدا
  • آشنایی و احترام گزاردن به مناسبت‌های ملی (روز درختکاری)
  • شرکت در بحث و گفت‌وگوهای کلاسی
  • گسترش گنجینه واژگان
  • پاسخ‌گویی به سؤالات از نوع باز (با استفاده از تخیلات خود)
  • دست‌ورزی و تقویت عضلات دست
  • تقویت هوش طبیعت‌گرایی (Naturalism)
آغاز سخن با نام خدا و هم‌خوانی دعای سلامتی امام زمان (عج)
عادت چله

اگر بخواهی زیبایی‌های طبیعت را نام ببری، کدام‌ها را نام می‌بری؟ این طبیعت زیبا را چه‌کسی آفریده است؟ چگونه به‌خاطر این‌همه زیبایی خدا را شکر کنیم؟

مرورها بر اساس منحنی فراموشی

برای مرور درس‌های گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:

  • درس 14: اگر ببینید کسی حیوانی را آزار می‌دهد، چه‌کاری را انجام می‌دهید؟
  • درس 20: در هر فصل، درختان چه شکلی هستند؟ شما متولد چه فصلی هستید؟
  • درس 22: روزها در آسمان چه می‌بینید؟
فعالیت 1: کتاب کودک

تصویرخوانی و تفکر: نوآموزان بخواهید به‌دقت به تصاویر نگاه کنند و در مورد آن و آنچه می‌بینند فکر کنند و توضیح دهند. به نظر شما فیلو چه احساسی دارد؟ لیوان سبز در دست مامان فیلا چیست؟

تشخیص عدم تعلق یک شیء به مجموعه (مرور درس 20): از نوآموزان بخواهید تصاویر داخل قفسه مغازه مامان فیلا را رنگ کنند سپس شکلی که در هر ردیف با بقیه فرق دارد را دورش خط بکشند.

حالا به شکل‌های پایین صفحه توجه کنند و هرکدام که از فواید درختان و گیاهان هستند را رنگ کنند.

 

فعالیت 2: داستان «گنج فسقلی»

داستان را برای نوآموزان بخوانید یا می توانید با اسکن رمزینه ابتدای درس و رفتن به فعالیت دوم، داستان صوتی را از اپلیکیشن دانلود نموده و برای کودکان پخش نمایید.

خورشید پشت ابرها بود و نسیم خنکی می‌وزید.

فیلو نشسته بود کنار رودخانه و داشت آب‌بازی می‌کرد. به خودش گفت: «فیلو جان مگر به مامان قول ندادی وقتی خورشید توی آسمان نیست آب‌بازی نکنی؟»

اما زودی به خودش گفت: «حالا یک‌کم بازی که چیزی نمی‌شود!»

بعد خرطومش را قلپ قلپ پر از آب کرد و شرشر روی سرش ریخت. دست‌هایش را شالاپ شولوپ توی آب زد و ریخت روی خودش که یک‌هو چیزی را دید. یک بطری دربسته که روی آب به سمت فیلو می‌آمد.

فیلو بطری را برداشت. نگاهش کرد. از بالا. از پایین. هاپچی عطسه کرد. دوباره بطری را نگاه کرد. از این‌طرف. از آن‌طرف. دوباره عطسه کرد. هوپچی.

توی بطری چند تا دانه بود. با یک نامه.

فیلو باعجله قل خورد. دوید. غلتید. هاپچی کرد و هوپچی کرد تا رسید به مغازهٔ مامان فیلو.

مامان فیلو با نگرانی پرسید: «چیزی شده پسرم؟!»

فیلو بطری را بالا گرفت و گفت: «فکرکنم یک گنج؛ هااااااپچی؛ پیدا کردم.»

مامان فیلو بطری را از او گرفت. درش را باز کرد. نامه را بیرون آورد و بلند خواند:

«سلام به اهالی جنگل دانابان. توی این بطری چند جور دانهٔ مختلف است. هرکدامشان یک فایده‌ای دارد. در موردشان نوشته‌ام. آن‌ها را بکارید. هرکدامشان یک گنج باارزش هستند. مراقبشان باشید تا رشد کنند.

آخ داشت یادم می‌رفت خودم را معرفی کنم. من موموشی هستم. همان موش گیاه‌شناس که یک‌بار به جنگل شما سفر کرد. این دانه‌ها را برای تشکر از شما فرستاده‌ام. راستش از شما خیلی دورم. برای تحقیق در مورد یک گیاه کمیاب راه رودخانه را تا آن‌طرف کوه بالا رفته‌ام. امیدوارم این بطری به دستتان برسد.»

امضاء: موموشی****

فیلو دانه‌های توی بطری را با دقت نگاه کرد و پرسید: «به این فسقلی‌ها گفت گنج؟»

مامان فیلو خرطومش را حلقه کرد دور بطری و سرش را به علامت بله تکان داد. آن‌وقت گفت: «این دانه‌ها خیلی باارزش هستند. خیلی خیلی باارزش!»

فیلو پرسید: «خب به چه دردی؛ هوووووپچی؛ می‌خورند؟»

مامان اخم‌هایش را توی هم کرد و گفت: «اول بگو چرا سر قولت نماندی؟»

فیلو سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «بِ.. بِ … ببخشید!»

مامان یکی از دانه‌ها را به فیلو نشان داد و گفت: «جوشاندهٔ گیاهش برای سرماخوردگی خیلی خوب است.»

فیلو گوش‌هایش را تکان تکان داد و گفت: «چی‌چی شد؟ اووووووَه! یعنی؛ هاااااپچی؛ صبر کنم تا؛ هووووپچی؛ این گنج فسقلی سبز شود؟»

مامان ریزریز خندید و گفت: «نگران نباش!» بعد رفت سمت قفسهٔ گیاهان دارویی. یکی از شیشه‌ها را برداشت و گفت: «این‌ها را از جنگل آن‌طرف رودخانه گرفته‌ام. هنوز کمی از آن مانده.»

فیلو نفس راحتی کشید و گفت: «قول می‌دهم؛ هااااپچی؛ دانهٔ موموشی را بکارم و حسابی مراقبش باشم تا سبز شود. این‌جوری؛ هووووپچی؛ با خیال راحت می‌روم آب‌بازی!»

مامان خرطومش را بالا گرفت و گفت: «فقط دیگر قولت یادت نرود!»

فیلو هاپچی هوپچی‌کنان گفت: «چشم! می‌شود لطفاً فایدهٔ آن‌یکی گنج‌های فسقلی را هم؛ هااااپچی؛ برایم بگویید؟ آخه دوست دارم؛ هووووپچی؛ با کمک دوستانم آن‌ها را توی جنگل بکارم.»

مامان فیلو همان‌طور که داشت برای فیلو جوشانده درست می‌کرد گفت: «حتماً. فقط یادت باشد اهمیت این گنج‌ها را برای دوستانت هم بگویی!»

فعالیت 3: بحث و گفت‌وگو

در مورد نعمت‌های خدا و گیاهان و فواید آن با نوآموزان گفت‌وگو کنید از آنان بپرسید فکر می‌کنید گیاهان و درختان چه فایده‌هایی برای ما دارند: با استفاده از سؤالات ذیل گفت‌وگو و پاسخ نوآموزان را هدایت کنید:

پیامبر (ص) می‌فرمایند: اگر کسی درختی را بکارد و مردم از میوه آن بخورند برای او خوبی نوشته می‌شود و ثواب زیادی دارد.

چه فایده‌هایی از گیاهان و درختان در داستان بیان شده است؟ پرپری وقتی به خانه بابابزرگ رسید چه کرد؟ چند درخت را نام ببرید که میوه‌های خوش‌مزه و مفید دارند؟

مامان فیلا برای سرماخوردگی فیلو چه کاری انجام داد؟ آیا تابه‌حال در زمان بیماری خود، داروی گیاهی خورده‌اید؟ اسم آن را می‌دانید؟

موموشی چه چیزی به‌عنوان تشکر فرستاده بود؟ می‌دانید یکی از فواید گیاهان، تمیزی هواست؟ به نظر شما یک گیاه چطور می‌تواند هوا را تمیز کند؟ (اجازه دهید کودکان، با استفاده از تخیلات و اطلاعات خود پاسخ را بگویند).

از چوب درختان چه استفاده‌هایی می‌شود؟ آیا می‌دانید کاغذ از چه ساخته می‌شود؟

در هوای گرم در سایهٔ درختان نشسته‌اید؟ هوا در سایه چطور بوده است؟

فعالیت 4: کاردستی

با استفاده از چوب بستنی یا شاخه‌های باریک درختان، برگ درختان، مقوای رنگی و چسب مایع یک کاردستی زیبا درست کنید.

مثل درخت، گل، خانه و…

وسایل موردنیاز: چوب بستنی، مقوای رنگی، برگ درخت، چسب مایع، چشم متحرک.

فعالیت تکمیلی:

نوآموزان هرکدام یک داروی گیاهی را به کلاس بیاورند و برای مربی و دوستانشان بگویند که این داروی گیاهی مناسب برای درمان چه بیماری است؟

و در آخر کلاس هم، همه یک دمنوش خوش‌مزه گیاهی میل کنند (توجه داشته باشید کسی بیماری یا حساسیت خاصی نسبت به دم‌نوش گیاهی نداشته باشد.)

 

داستان پیشنهادی : داستان «پرپری دلش درد می‌کند»

 

پرپری و نازپری رفته بودند دیدن مامان‌بزرگ و بابابزرگ.‌ پرپری تا از راه نرسیده، بال زد و رفت روی شاخه‌های درخت حیاط نشست. به میوه‌ها نوک می‌زد. نازپری صدا زد: «مریض می‌شوی داداشی. نشُسته نخور.»

بابابزرگ به سبزی‌های باغچه آب می‌داد. آن‌ها را که دید، گفت: «نازپری راست می‌گوید. اول باید میوه را بشویی بعد بخوری، کمی آهسته‌تر بخور! همه‌اش برای خودت است.»

اما پرپری انگارنه‌انگار. میوه‌ها سرخ و شیرین بودند؛ آب‌دار و خوش‌مزه. نمی‌توانست از آن‌ها دل بکند. نوک زد و نوک زد تا یک‌دفعه فکر کرد چیزی در دلش پیچ می‌خورد. بالش را گذاشت روی دلش و با صدای بلند گفت: «آخ دلم! وای دلم! به دادم برسید!»

شکم پرپری باد کرده بود. شبیه یک توپ بزرگ که انگار زیر لباسش قایم کرده بود. نازپری کنارش رسید. نگاهش کرد و گفت: «نچ نچ نچ نچ. چه‌کار کردی با خودت داداشی؟»

پرپری هق‌وهق‌وهق گریه‌اش گرفت. مامان‌بزرگ به حیاط آمد. یک لیوان در دستش بود. آب داخل آن سبز رنگ بود. لیوان را به طرف پرپری گرفت و گفت: «از این بخور تا زود خوب بشوی».

پرپری گفت: «آب سبز؟ من که این را نمی‌خورم.»

مامان‌بزرگ خندید. گفت: «این نبات‌داغ و نعنا است. دوای دل‌درد تو. اگر نخوری تا شب از درد به خودت می‌پیچی.»

نازپری پرسید: «نعنا؟ نعنا دیگر چیست؟»

مامان‌بزرگ باغچه را به او نشان داد و گفت: «بابابزرگ چند تا سبزی  داخل باغچه کاشته که همه‌شان دارویی هستند. از آن‌ها برای درمان بیماری‌ها استفاده می‌کنیم. مثل نعنا برای دل‌درد پرپری.»

نازپری کمی فکر کرد و پرسید: «به غیر از نعنا، چه‌چیزهای دیگری دردها را خوب می‌کند؟»

بابابزرگ که یک‌دسته سبزی از  داخل باغچه کنده بود، پیش آن‌ها آمد و به او گفت: «مثلاً پونه. ببین چه برگ‌های قشنگی دارند!»

نازپری نوکش را بالا گرفت و بو کرد. گفت: «بوی خوبی هم دارند.»

پرپری دوباره یاد دردش افتاد، دیگر طاقت نیاورد. از جایش بلند شد و لیوان را از دست مامان‌بزرگ گرفت. همه نبات‌داغ و نعنا را یک‌جا سر کشید. نوکش کمی سوخت. همه خندیدند. مامان‌بزرگ گفت: «آرام‌تر پرپری! صبر کن جوشانده کمی خنک شود».[1]

[1] فاطمه اکبری اصل.