
هدف کلی: آشنایی با حالتهای مختلف آب
اهداف جزئی:
- آشنایی با نعمتهای خداوند و تشکر از او
- آشنایی با تغییرات آب در اثر دما
- بیان اطلاعات و طرح سؤال، درباره چرایی پدیدهها
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
- تقویت هوش جنبشی–حرکتی (Kinetic/ Motion)
- گسترش گنجینه واژگان
- دستورزی و تقویت عضلات دست
- تقویت هوش طبیعتگرایی (Naturalism)
یکی از زیباییهای طبیعت باریدن باران است آیا تاکنون به صدای باران گوشدادهاید؟
(صدای باران را برای بچهها پخشکنید).
اینهمه زیبایی را چهکسی آفریده است؟ ما چگونه خدای مهربان را شکر میکنیم؟
برای مرور درسهای گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 10: در گذشته که ماشین نبود، برای جابهجایی از چه حیواناتی استفاده میکردند؟
- درس 16: زبالهٔ تر و زباله خشک چیست؟ آیا آنها را در پلاستیکهای جدا از هم میریزید؟
- درس 18: شما چطور در هنگام مسواک زدن و حمام رفتن، در مصرف آب صرفهجویی میکنید؟
تصویرخوانی و تفکر: نوآموزان بخواهید بهدقت به تصاویر نگاه کنند و نظرات خود را بیان کنند و در مورد آن توضیح دهند. از آنان بپرسید، فکر میکنید باران چطوری درست میشود و پسازآن، چه حالتهایی برای آب پیش میآید؟
مرور ترکیب رنگها (سبز+قرمز= قهوهای) (درس 16): رنگ قهوهای از ترکیب چه رنگهایی درست میشود؟ تنه درختهای کنار رودخانه را با ترکیب رنگهای گفتهشده، با آبرنگ یا گواش رنگ کنید.
مرور عدد 9 (درس 18): از نوآموزان بخواهید دانههای برف را بشمارند و بگویند چند دانه برف در تصویر میبینند؟ به تعداد دانههای برف، از موجودات کف دریا رنگ کنند.
هوش و حل ماز: در آخر از کودکان بخواهید تا مازهای داخل صفحه را کامل کنند و قطرههای از هم دورافتاده را به هم برسانند. سپس خطچینهای بخار آب را پررنگ نمایند.
آسمان پر شده بود از ابرهای تپلمپل!
پرپری سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد.
یکی از ابرها شبیه آبنبات شده بود. گرد و قلقلی.
یکی شبیه بستنی. یکی شده بود کیک تولد و آنیکی هم شبیه فرفره!
پرپری روی شاخهٔ درخت نشست و برای خودش قصههای ابری ساخت.
یکهو باد آرامی آمد. ابرهای فسقلی را به هم چسباند. ابرها بزرگ شدند. سُر خوردند توی بغل هم. قورومب قورومب صدا دادند و چکچک باریدند.
مامان گفت: «بیا توی لانه پسرم. خیس میشویها!»
پرپری نشست زیر یک برگ بزرگ و گفت: «نگران نباش مامان! چتر دارم.»
آنوقت پرسید: «مامان ابرها از چی ناراحتاند که گریه میکنند؟»
مامان آمد کنار پرپری و گفت: «شاید از خندهی زیاد اشکشان درآمده!»
پرپری ریزریز خندید و پرسید: «قطرههایی که باران میشوند دلشان برای آسمان تنگ نمیشود؟»
مامان به قطرههای باران نگاه کرد و گفت: «دوباره برمیگردند توی آسمان!»
پرپری با تعجب به مامان نگاه کرد. مامان گفت: «قصه دارد خب!»
نازپری از توی لانه سرک کشید و گفت: «آخ جون قصه! منم میام.» و زودی آمد کنار مامان و پرپری نشست.
خیلی زود مامان قصه را شروع کرد: «ابرها بازی کردن با باد را خیلی دوست دارند. باد هم همینطور! برای همین حسابی قلقلکشان میدهد. صدای قورومب قورومب قلقلکش را که شنیدهاید؟»
بچهها باهم گفتند: «اوهوم!»
مامان ادامه داد: «ابرها هم چکچک میخندند و قطرههایشان میافتند روی زمین. ازاینجا به بعد قصهٔ قطرهها شروع میشود؛ اما قطرهها یک قصه ندارند. هزارتا قصه دارند!»
بچهها با تعجب پرسیدند: «هزارتا؟!»
مامان گفت: «بله! خب هر قطره یک قصه دارد. یکی میافتد روی گل سرخ و سرسره بازی میکند. یکی میافتد روی خاک تا بوی نم باران بدهد. یکی روی درخت و یکی هم توی کویر تشنه تا سیرابش کند.»
پرپری با ناراحتی پرسید: «اینجوری که از هم دور میشوند!»
مامان پرش را کشید روی سر پرپری و گفت: «نگران نباش! آخرش همهشان برمیگردند بالا.»
نازپری با تعجب پرسید: «چه جوری خب!»
مامان گفت: «قطرهها هر جا که ببارند میرسند به رود. رود هم میرسد به دریا.»
پرپری با خنده پرسید: «دریا مگر بال دارد که ببردشان آسمان؟»
مامان هم خندید و گفت: «صبر کن پسر عجولم!» و قصه را ادامه داد: «خورشید به دریا میتابد. دریا گرمش میشود. قطرههایش بخار میشوند. بخار هم سبک است. آنقدر سبک که میتواند برود بالا. بالای بالا. توی دل ابرها. بعد دوباره ابرها تپلمپل میشوند و بازهم بازی میکنند.»
پرپری هاپچی هوپچی عطسه کرد و گفت: «چه قصهٔ قشنگی! ابر، باران میشود. باران، بخار میشود. بخار دوباره ابر میشود و بازی از اول شروع میشود.»
مامان گفت: «بله! تازه بعضی از قطرهها قبل از اینکه بخار شوند یخ هم میزنند. این قصه برای آن قطرههایی است که سرمایی هستند و زودی سرما میخورند. مثل تو پرپری!»
نازپری و پرپری باهم خندیدند و خیلی زود به لانه برگشتند.
بوی عطر قطرههایی که افتاده بودند روی خاک، تمام لانه را پرکرده بود. نازپری و پرپری هنوز هم داشتند به هزارتا قصهٔ قطرهها فکر میکردند.
نوآموزان را گروهبندی کنید به آنها نقش های مختلف دهید: تعدادی از نوآموزان آفتاب، تعدادی یخ و تعدادی هم آب شوند.
- گروه یخها: اگر افرادی که یخ هستند آب را بگیرند یا به آنها دست بزنند باید یخ بزنند و نتوانند حرکت کنند.
- گروه آفتاب: اگر افرادی که آفتاب هستند یخها را بگیرند، بخار میشوند و از بازی خارج میشوند.
- گروه آب: اگر افرادی که آب هستند، از افراد گروه آفتاب بگیرند، آن فرد از بازی حذف میشود. بازی ادامه پیدا میکند تا تنها یک گروه بماند.
توجه: دقت داشته باشید که در حین بازی، کودکان موارد ایمنی را رعایت کنند و آسیب به کسی نرسد.
محیط بازی: حیاط، نمازخانه با محدودهای مشخص
وسایل موردنیاز: دو لیوان شیشهای که سطحی صاف دارند، دو نایلون، دو کش، تکههای یخ.
دو لیوان شیشهای که سطح صافی دارند را برداشته، یکسوم از حجم لیوان را آب گرم بریزید و لیوان دیگر خالی باشد. سپس روی هرکدام را یک نایلون قرار دهید و با کش محکم ببندید. سپس روی هرکدام از نایلونها چند تکه یخ قرار دهید. درون کدام ظرفها باران تشکیل میشوند؟
نکته: در انجام آزمایشها هیچگونه اطلاعات علمی به کودکان ندهید. در این سن، آشنایی و ایجاد سؤال و پیگیری پاسخ و تحقیق برای سؤالات ایجادشده در ذهن کودک کافی است.
پرپری از پنجره به آسمان نگاه کرد. یک ابر کوچک و گرد و تپل، از آسمان به او لبخند زد. مثل پشمک، سفید سفید بود. پرپری برایش دست تکان داد و گفت: «سلام، میخواهی با هم دوست شویم؟»
ابری، خندید و لپهایش صورتی شد. گفت: «سلام، باشه، دوست شویم.»
پرپری آماده شده بود مدرسه برود. کفشهایش را پوشید و کیفش را انداخت روی دوشش. ابری بیرون از خانه منتظرش بود. پرپری بال زد و رفت کنار ابری. ابری خیلی نرم بود. مثل متکای پنبهای که مامانپری درست میکرد. پرپری گفت: «خوشبهحالت! تو خیلی راحت پرواز میکنی. مثل ما پر نمیزنی.»
ابری گفت: «چون من خیلی سبک هستم و باد به من کمک میکند. من و باد، با هم دوست هستیم.»
بعد با هوهوی باد، به اینطرف و آنطرف رفت. پرپری خندید و گفت: «مدرسهی ما از این طرف است. برگرد اینجا.»
هر روز که پرپری از خانه بیرون میآمد، اول منتظر ابری بود تا او را ببیند. ابری هم هر کجا بود خود را میرساند تا در راه مدرسه با پرپری همراهی کند. روزها گذشت و هر روز پرپری با ابری بیشتر دوست شدند.
تا اینکه یک روز آسمان دیگر آبی نبود. هوا تاریک شده بود. پرپری در مدرسه بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. خبری از ابری نبود. نگرانش شد. دلش برای او تنگ شده بود. یکدفعه صدای گرومپگرومپ آمد. صدای رعدوبرق بود. بعد صدای شُرشُر باران در کلاس پیچید. دانههای درشت باران از روی شیشه پنجره سُر میخوردند و پایین میافتادند. خانم مرغه به بچهها گفت: «قد، قد، قدا! صبر کنید تا باران بند بیاید. بعد میتوانید به خانههایتان بروید.»
پرپری هنوز به فکر ابری بود. با خودش گفت: «یعنی کجا رفته است؟»
خانم مرغه چندبار صدایش زد؛ ولی او نشنید. خانم مرغه صدایش را بلندتر کرد و گفت: «پرپری حواست کجاست؟ باران بند آمده. میتوانی بروی.»
پرپری از مدرسه بیرون آمد. هوا دیگر تاریک نبود؛ ولی زمین خیسخیس بود. پرپری سرش را بالا گرفته بود و به آسمان نگاه میکرد. هیچ ابری در آسمان نبود. یکدفعه پایش رفت داخل گودال آب. کفشهایش پر از آب شد. صدایی شنید: «حواست کجاست پرپری؟»
صدای ابری بود. پرپری خوشحال شد. آسمان را نگاه کرد؛ ولی او را ندید. صدا گفت: «پایین را نگاه کن پرپری، من اینجا هستم.»
پرپری پایین را نگاه کرد. خودش بود. ابری. داشت با لبخند به او نگاه میکرد. ولی دیگر یک ابر سفید توپولو نبود. او تبدیل به آب شده بود. پرپری خیلی تعجب کرد. گفت: «ابری جانم! تو چرا این شکلی شدهای؟»
ابری گفت: «وقتی هوا سرد میشود، من باران میشوم و میبارم.»
پرپری گفت: «واقعاً؟»
ابری شالاپ و شلوپی کرد و گفت: «واقعاً. تازه من به شکلهای دیگری هم درمیآیم. دوست داری ببینی؟»
پرپری پلکهایش را محکم باز و بسته کرد و گفت: «بببببله.»
آسمان آفتابی شد. خورشید به آبی که داخل گودال بود تابید. ابری بخار شد و دوباره به آسمان رفت، بخارها کنار هم جمع شدند و تبدیل به ابر شدند.
پرپری که دوباره دوست ابریاش را پیدا کرده بود. خوشحال شد و بپر، بپر برایش بال تکان داد و گفت: «باز هم با هم دوست باشیم؟.[1]
[1] فاطمه اکبری اصل.