هدف کلی: آشنایی با محیطزیست و علاقه و انس با طبیعت و حفظ آن
اهداف جزئی:
- آشنایی با نعمتهای خداوند و تشکر از او
- حفظ و مراقبت از گیاهان
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
- گسترش گنجینهی واژگان/ بیان و خلق داستان
- پرورش هوش کلامی–زبانی (Verbal / Linguistic)
- دستورزی و تقویت عضلات دست
- تقویت هوش طبیعتگرایی (Naturalism)

با کودکان، با استفاده از متن زیر، دربارهی مهربانی و نعمتهای بیشمار خدای مهربان سخن بگویید:
چون خدای مهربان، ما را خیلی دوست دارد، دو نفر را که آنها هم ما را خیلی دوست دارند، بهعنوان مامان و بابای ما قرار داده است. به نظر شما، مامان و بابا چقدر ما را دوست دارند؟ خدای مهربان، خیلی بیشتر از آنها ما را دوست دارد.
چگونه از خدای مهربان، به خاطر مهربانیهایش و دادن مامان و بابای مهربان، تشکر میکنید؟

برای مرور درسهای گذشته، سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 8: آیا تابهحال از حیوانی مراقبت کردهاید؟ چطور؟
- درس 14: چطور مواظب هستید که حیوانات اذیت نشوند؟
- درس 16: چگونه برای تمیز نگهداشتن محیط زیست، تلاش میکنید؟
تصویرخوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید با دقت به تصویر نگاه کنند و بگویند چه اتفاقی در جنگل دانابان افتاده است و هریک از شخصیتهای داخل تصویر میخواهند چه کاری انجام دهند؟
ترکیب رنگ (مرور درس 16): رنگ قهوهای، از ترکیب چه رنگهایی درست میشود؟ (قرمز+سبز؛ که خود سبز هم از آبی + زرد ایجاد میشود.) از کودکان بخواهید تا مسیر جنگلی را با ترکیب رنگ قرمز و سبز، قهوهای کنند.
دستورزی و کار با قیچی: سپس به کودکان بگویید که میخواهیم همراه با پرپری و فیلو، تبدیل به نگهبانان جنگل بشویم. همراه آنها جلو میرویم و به هر قسمت آسیبدیدهی جنگل که رسیدیم، کمک کنیم تا از جنگل مراقبت شود.
نوآموزان را به صفحهی آخر کتاب ببرید و از آنها بخواهید تا تصاویر مربوط به این صفحه را رنگ زده و ببرند و هرکدام را در جای مناسب و درست خود بچسبانند.
درک مطلب جنگل سرسبز ما. میتوانید داستان زیر را برای کودکان بخوانید یا رمزینه ابتدای درس را اسکن نموده و فایل صوتی این درس را برای آنان پخش نمایید.
فصل بهار بود. زمین، گُلگُلی و سبز شده بود. رودخانه داشت با صدای شُرشُر آواز میخواند.
نازپری و پرپری از مامانپری اجازه گرفتند که با فیلو و پیشی بروند کنار رودخانه تا بازی کنند.
وقتی رسیدند، پیشی دمش را در آب زد و گفت: «چه آب خنکی! چقدر هم زُلاله!»
فیلو، زیرانداز را نزدیک رودخانه پهن کرد و با لُپهای پر از پفیلا گفت: «اول خوراکی، بعد بازی.»
نازپری و پرپری، یک عالم تخمه شکستند و پوستِ تخمهها را روی چمنها فوت کردند!
فیلو هم تندتند پرتقال خورد و پوست و هستههایش را با خرطومش زیر درختها پرت کرد!
پیشی، دُمش را تاب داد و گفت: «فعلاً گرسنه نیستم. میخوام آببازی کنم!» و شروع کرد به شالاپ و شولوپ در آب.
آبِ رودخانه گلی شد! بچهها با دیدن شالاپشولوپ پیشی، قاهقاه خندیدند.
بعد فیلو روی زمین غلت خورد و چرخید. چرخید و قِل خورد. آن موقع گفت: «خیلی بازی خوبیه!»
پرپری و نازپری هم کنارش غلت زدند و بازی کردند.
کمی بعد، نوبت به قایمباشک رسید!
نازپری گفت: «من چشم میذارم.» و پرکشید روی یکی از شاخههای درخت که چشمش به زمین افتاد؛ به آشغالهای جورواجوری که روی زمین بود؛ کنار درختها و لابهلای گُلها؛ و به رودخانهای که دیگر زلال نبود!
پرپری پرسید: «چی شد پس؟ چرا چشم نمیذاری؟»
نازپری با ناراحتی گفت: «اوه اوه! اگر بدانید چیچی شده!»
پرپری پرکشید و کنارش نشست تا ببیند چه شده. او هم مثل پرپری گفت: «اوه اوه! چرا اینجا دیگه قشنگ نیست؟!» و یادش به غلتبازی افتاد؛ و به آشغالهایی که ریخته بودند. بلند گفت: «فیلو! پیشی! یه کم به دوروبر نگاه کنید. همهجا پر از آشغال شده.»
پیشی گفت: «چیزی نشده که! باد میاد و آشغالها رو میبره خب.»
فیلو اخم کرد و گفت: «باد آشغال نمیخوره که! میبردشون اونطرفتر! اونوقت یک جای دیگه از جنگل زشت میشه.»
نازپری گفت: «فیلو راست میگه. اگر هر حیوانی یک گوشهی جنگل رو خراب و کثیف کنه، دیگه چیزی از جنگل زیبامون باقی نمیمونه.»
پرپری که داشت فکر میکرد، پر زد کنار کولهاش و گفت: «قبل از اومدن، مامانپری دو تا کیسه بهم داد. فکر کنم فهمیدم برای چیه!»
آنوقت دو کیسه از داخل کیفش درآورد.
نازپری گفت: «مامان به من گفت؛ اما یادم رفت. گفت یکی برای زبالههای خشک، اونیکی برای زبالههای تر.»
پیشی با تعجب پرسید: «خشک و تر؟!»
نازپری زودی گفت: «آره دیگه! مثلاً کاغذ شکلات، زبالهی خشکه؛ اما پوست پرتقال، یک زبالهی تره.»
خیلی زود بچهها مشغول جمعکردن زبالهها شدند. فیلو هم با خرطومش روی چمنها آب پاشید.
کمی که گذشت، جنگل درست مثل اولش شد؛ حتی بهتر از اولش! چون بچهها چند دانهی پرتقال هم کاشتند که بهزودی جوانه میزدند تا نهالهای زیبای پرتقال شوند![1]
[1] هاجر زمانی
در رابطه با محیط زیست و حفاظت از آن، با نوآموزان گفتوگو کنید. از آنان بپرسید:
گیاهان چه فوایدی برای ما دارند و ما چگونه میتوانیم از آنها محافظت کنیم؟ شما برای بازی کردن در پارک، طبیعت و جنگل، چطور مواظب هستید که به طبیعت آسیب نزنید؟ آیا شکستن شاخهی درختان، کار درستی است؟ چرا؟
امام صادق (ع) میفرمایند: «خداوند درختها را برای انسانها آفرید؛ پس باید به درختان آب دهند و از آنها مراقبت و نگهداری کنند.»[1] برای آنان توضیح دهید که درختان باعث سرسبزی و شادابی محیط میشوند و هوای آلوده را با برگهای خود میگیرند و هوای تمیز تولید میکنند؛ و درنتیجه، پاکیزگی هوا را به ارمغان میآورند.
[1] امام صادق (ع): «درخت برای انسان آفریده شد؛ پس او مکلف گردید به: 1- کاشتن درخت، 2- آب دادن درخت و 3- مواظبت نمودن درخت» (الحیاة جلد 5 صفحه 347، بحارالانوار جلد 3 صفحه 82).
از نوآموزان بخواهید در گروههای خود، با بارش فکری، موقعیتهای دیگری به داستان اضافه نموده و آن را بهصورت نمایش اجرا کنند. همچنین از آنها بپرسید که اگر نگهبان جنگل باشند، چگونه از جنگل محافظت میکنند. نوآموزان با ایجاد محیط جنگل (مانند درخت، حیوانات و…) داستان را نمایش دهند.
یک روز تعطیل بود وخورشید مهربان، زیبا تر از همیشه میتابید. گل های رنگارنگ در دشت پر شده بود. خانواده پرپری، به پارک جنگلی رفته بودند، کنار برکه آبهای نقرهای. آنجا از همه جای جنگل دانابان، زیبا تر بود.
پرپری سطل را در آب برد؛ برکه شکم بزرگش را کنار کشید و هیچ آبی داخل سطل نرفت. پرپری چند بار سعی کرد داخل سطل آب بریزد؛ ولی برکه دستوپایش را جمع میکرد و سطلش خالی میماند. با تعجب گفت: «برکه جان! چرا به من آب نمیدهی؟»
برکه آب را کنار کشید و با اخم گفت: «چون شما برکه را کثیف میکنید. داخل آب من آشغال میریزید. ماهی کوچولوهای قرمز از دست شما مریض میشوند. من به شما آب نمیدهم.»
پرپری با خودش فکر کرد یعنی چهکسی این کارها را میکند؟ او فقط یک سطل آب میخواست.
کمی آنطرفتر، باباپری داشت از روی زمین هیزم جمع میکرد. چوبهای کوچک و نازک را دستهدسته میکرد و زیر قابلمه میگذاشت تا آش مامان پری درست شود؛ ولی چوب کوچولوها یکییکی از زیر قابلمه فرار میکردند. باباپری از تعجب چشمهایش گرد شد. صدا زد: آهای چوب کوچولوها! کجا میروید؟ بیایید اینجا.»
چوب کوچولوها دویدند و خودشان راداخل سبزهها قایم کردند. یکی از چوبها گفت: «ما به شما کمک نمیکنیم. شما وقتی آتش روشن میکنید، بعداً آن را خاموش نمیکنید. آنوقت جنگل آتش میگیرد.
باباپری به فکر فرو رفت. یعنی چه کسانی توی جنگل، آتش را خاموش نمیکنند؟
نازپری میخواست با کمک مامانپری به شاخه یکی از درختها طناب ببندد تا تاببازی کند؛ اما هرچه شاخهی درخت را پایین میکشید، درخت شاخههایش را بالا میبرد تا دست پرپری به آن نرسد. پرپری بال زد و بال زد. ولی فایده نداشت. پرپری خسته شد. نشست کنار مامانپری و گفت: «درخت نمیگذارد من به شاخههایش طناب ببندم. حالا من چطور تاببازی کنم؟»
مامانپری فکری کرد. بعد بالش را با مهربانی روی تنه درخت کشید و از او پرسید: «درخت بزرگ! درخت پربرگ! چرا شاخههایت را جمع میکنی؟ پرپری فقط میخواهد با تو بازی کند.»
درخت سر پر از برگش را تکان داد و با صدای کلفتی گفت: «با این کار شما شاخههای من شکسته میشوند. آنوقت من دردم میآید.»
پرپری با ناراحتی به درخت نگاه کرد. او دلش نمیخواست شاخههای درخت بشکند و دردش بگیرد.
خانواده پرپری دورهم جمع شدند. آنها از اینکه جنگل قهر کرده بود و به آنها کمک نمیکرد، خیلی ناراحت بودند. هرکس یکچیزی گفت. باباپری به مامانپری و بچهها گفت: «فکر میکنم قبل از ما کسانی به پارک آمدهاند که مهربان نبودهاند. پس ما باید به آنها نشان بدهیم که دوستشان هستیم و دلمان نمیخواهد به آنها آسیب بزنیم.»
پرپری که توپش را در دستش گرفته بود، گفت: «یعنی چهکار کنیم؟ پارک جنگلی خیلی از دست ما عصبانی است.»
باباپری گفت: «باید به آنها قول بدهیم که داخل آب آشغال نریزیم. شاخههای درخت را نشکنیم. وقتی هم آتش درست میکنیم قبل از رفتن به خانه، روی آن آب بریزیم و خاموشش کنیم.»
مامانپری چشمکی زد وگفت: «حالا چهکسی بلند میشود تا باهم پارک جنگلی را تمیز کنیم؟»
بچهها با خوشحالی بالهایشان را بالا گرفتند و گفتند: «من! من!»
باباپری خندید و گفت: «چوب کوچولوها را ببینید. دارند قابلمه آش را گرم میکنند.»



