
هدف کلی: تشویق به احترام گذاشتن به حیوانات و آزار نرساندن به آنها
اهداف جزئی:
- آشنایی با نعمتهای خداوند و تشکر از او
- آشنایی با امام رضا (ع) و مهربانی ایشان حتی با حیوانات
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
- دستهبندی بر اساس رنگ
- دستورزی و تقویت عضلات دست
- تقویت هوش اخلاقی (Moral)
- تقویت هوش طبیعتگرایی (Naturalism)
یکی از نعمتهای خوب داشتن دوستان و همسایههای خوب است. به نظر شما چگونه میتوانیم بابت این نعمت، خدا را شکر کنیم.
سؤالات ذیل را برای مرور درسهای گذشته، از نوآموزان بپرسید:
- درس 5: ابزار دفاعی مار، جوجهتیغی، شیر، ببر و پلنگ در مقابل حملهی دشمن چیست؟
- درس 11: زنبور چه غذایی را برای ما تولید میکند؟
- درس 13: آیا تابهحال به حیوانی غذا دادهاید؟ از این کار چه احساسی داشتید؟
تصویرخوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید به تصاویر کتاب توجه کنند. از آنان بپرسید: «فکر میکنید در این تصویر چه اتفاقی افتاده است؟ نظر شما در رابطه با این تصویر چیست؟ آن را بیان کنید.»
دستهبندی بر اساس رنگ و شکل (مرور درس 5): ابتدا تعدادی مهرهی رنگی (چینه، لوگو و…) تهیه کنید و در اختیار نوآموزان قرار دهید. از آنان بخواهید هر رنگی را در یک دسته قرار دهند. سپس توجه نوآموزان را به تصویر جلب نموده و از آنها بخواهید گلها را بر اساس شکل و رنگ، دستهبندی کنند و دور هر دسته، خط بستهی رنگی بکشند.
هوش و حل ماز: از نوآموزان بخواهید آهو را بدون اینکه به شکارچی و وسایل شکارچی برسد، به بچههایش برسانند.
داستان را برای کودکان بخوانید یا با اسکن و اجرای رمزینه ابتدای درس، ذیل فعالیت دوم، فایل صوتی داستان را برای آنان پخش نمایید.
صبح زود بود. مامانپری و باباپری داشتند بقچهی سفر را میبستند؛ چون قرار بود همگی به دیدن فامیلهایشان بروند.
جایی که میخواستند بروند، مقداری دور بود. برای همین باید زود راه میافتادند تا قبل از تاریک شدن هوا برسند.
نازپری و پرپری، از شادی دور خودشان میچرخیدند و هورا میکشیدند.
بقچهی سفر که بسته شد، همگی پشت سر باباپری پرواز کردند. کمی که گذشت، پرپری پرسید: «اینجایی که میریم، چه شکلیه؟»
مامان گفت: «یه جای خیلی بزرگ و زیباست با یه گنبد طلایی! جایی که توی حیاطش پر از کبوتره؛ کبوترهایی که فامیلهای دور و نزدیکمان هستن!»
بابا کمی بالاتر پرواز کرد و گفت: «مراقب باشید. یک ابر تپلمپل توی راهه!»
از کنار ابر که رد شدند، نازپری رفت کنار مامان و پرسید: «چرا خیلی از کبوترا اونجا هستن؟»
باباپری گفت: «چون اونجا حرم یک آقای مهربونه.»
پرپری پرسید: «حرم، یعنی همونجایی که گنبد داره؟ مثل مسجد؟»
مامانپری سرش را تکان داد و بله گفت.
نزدیک ظهر، بابا گفت: «فرود برای ناهار و استراحت!» خیلی زود روی یک درخت بلند نشستند.
پرپری پرسید: «نمیشد روی یک شاخهی پایینتر بشینیم؟»
باباپری گفت: «اونجا رو ببین! اون بچهها دارن تیروکمان بازی میکنن. خطرناکه عزیزم.»
پرپری آرام گفت: «اوه اوه! چه بچههایی! راستی جایی که میریم، بچه نداره؟»
بابا گفت: «داره باباجان! اما بچههای اونجا مثل آقای مهربون هستن. هیچوقت به حیوانات آزار نمیرسونن.»
کمی که گذشت، دوباره به راه ادامه دادند.
نازپری پرسید: «چقدر مونده برسیم؟»
مامان، پرش را کشید روی سر نازپری و گفت: «یه کم و دو کم و چند کم مونده!»
نازپری گفت: «اوووووه! چقدر زیاد!»
مامان پرسید: «موافقید براتون قصهی آقای مهربون رو بگم؟ اینجوری حوصلهتون سر نمیره.»
بچهها، با خوشحالی نوک مامان را بوسیدند.
بقیهی راه، مامان قصه را تعریف کرد؛ قصهی واقعی آقای مهربان.
«آقای مهربان، حیوانات را خیلی دوست داشت. همیشه حواسش بود که کسی آنها را اذیت نکند. یک روز یک آهو را دید که شکارچی آن را گرفته بود. آقای مهربان میدانست که آهو مادر است؛ چون ایشان میتوانستند با حیوانات حرف بزنند.»
پرپری و نازپری با هم پرسیدند: «واقعی؟!»
مامان بله گفت و قصه را ادامه داد: «آهو به آقای مهربان گفت که بچههایش داخل لانه منتظرش هستند؛ تنها و گرسنه! آقای مهربان، اصلاً دوست نداشت کسی به حیوانات آزار برساند؛ برای همین، خیلی غصه خورد و به شکارچی گفت که “اجازه بده برود به بچههایش غذا بدهد و برگردد.”
اما شکارچی به حرف آقای مهربان قاهقاه خندید و باور نکرد که آهو برگردد. آقای مهربان گفت: “من قول میدهم که تا برگردد، پیشت بمانم. اگر برنگشت، هرچه خواستی میکنم”.»
باباپری کمی بالاتر پرواز کرد و گفت: «مراقب باشید! یه دسته لکلک جلوی راهمونه.»
همگی بالا رفتند و به راه ادامه دادند.
بچهها با هم پرسیدند: «مامان آهو برگشت؟»
مامان تأیید کرد و قصه را ادامه داد: «آهو خیلی زود دوید و رفت. رفت تا به بچههایش رسید. به آنها غذا داد و گفت که باید برگردد؛ اگر نه حرف آقای مهربان راست نمیشود. برای همین، زود برگشت. برگشت و کنار آقای مهربان ایستاد. شکارچی، چند دقیقه با دهان باز به آهو نگاه کرد و از آقای مهربان پرسید: “شما کی هستید؟ از کجا میدانستید که آهو برمیگردد؟”
آقای مهربان، لبخند زد و نامش را گفت. گفت که نامش رضاست. شکارچی، وقتی نام او را شنید، متوجه شد که او همان امام رضای مهربان است؛ برای همین با چشمهای خیس از اشک، از آقای مهربان معذرتخواهی کرد و به آهو گفت: “تو آزادی. برو پیش بچههایت”. بعد هم قول داد دیگر به هیچ حیوانی آزار نرساند.»
نازپری و پرپری با هم گفتند: «چه قصهی قشنگی!»
چیزی به نارنجی شدن خورشید نمانده بود که حرم از دور دیده شد؛ گنبدی طلایی با کبوترهای گوناگونی که دور سرش میگشتند.[1]
[1] فرزانه فراهانی
درخصوص آزار نرساندن به حیوانات، با نوآموزان گفتوگو کنید. از آنان بپرسید: «به نظر شما ما چگونه میتوانیم به حیوانات احترام بگذاریم؟» برای نوآموزان توضیح دهید تمام حیوانات آفریدههای خدای مهربان هستند و ما باید خدا را به خاطر تمام نعمتها و زیباییهایی که آفریده، شکر کنیم و به مخلوقاتش با آزار نرساندن آنها احترام بگذاریم. از کودکان بپرسید که چگونه با حیوانات مهربان باشیم و بگویید کسی که حیوانی را اذیت کند و به او آزار برساند، خداوند را ناراحت کرده است. حشراتی مانند مورچهها هم آفریدههای خدا هستند؛ اگر کسی بخواهد یک مورچه را بکشد، به او چه میگویید؟ آیا تابهحال دیدهاید که کسی حیوانی را اذیت کند؟ شما چه کار کردهاید؟
شما چطور مواظب هستید که حیوانی را اذیت نکنید؟ (با انجام ندادن چه کارهایی؟)[1]
چرا نباید حیوانات را اذیت کنیم؟ چه چیزها و کارهایی باعث آزار حیوانات میشود؟
[1] پیامبر خدا (ص) نهی کرده که آدمی پشت حیوان را صندلی راحت خود قرار دهد؛ چهبسا حیوانی که در اطاعت و یاد خدا، بهتر از سوار خود باشد (جوادی آملی، مفاتیح الحیات، نشر اسراء، 1396 ش، ص 689).
لطیفههای ذیل را برای نوآموزان بخوانید و از آنان بخواهید دربارهی حیوانات و آزار نرساندن به آنها، با همگروهیهای خود مشورت کنند و لطیفهای بسازند.
«به پشه میگن: چرا زمستون شما نیستید؟ پشه میگه: نه اینکه تابستونا خیلی برخوردتون خوبه؟!»😊
«پشهای که شش طبقه بالا اومده، حق داره نیش بزنه؛ چون خیلی زحمت کشیده.» 😊
کودکان را به گروههای 3 یا 4 نفره تقسیم کنید تا حیوان مورد علاقهشان را روی مقوای بزرگ نقاشی کرده و آن را قیچی کنند. روی هر حیوان، یک مشکل ساده را نقاشی کنند؛ مثلاً پایش زخمی شده، تشنه است یا در گل گیر کرده. حیوانات در یک سمت (منطقهی خطر) چیده شوند. طرف دیگر کلاس یا محیط را با کیفها، پارچههای رنگی و… بهعنوان منطقهی امن تزیین کنید. هر کودک، نقش یک نجاتدهنده را بازی کند.
در مسیر، موانع حرکتی قرار دهید؛ مثل رودخانهی خیالی با استفاده از دو خط موازی یا طناب که باید از روی آن بپرند. یک میز یا پارچهی آویزان را بهعنوان تونل که باید سینهخیز در آن حرکت کنند، قرار دهید. یک خط روی زمین یا یک تختهی تعادل که بهعنوان پل لرزان باشد، ایجاد کنید. کودکان باید با عبور از موانع، به حیوان برسند، مشکل آن را حل کنند (مثلاً آب دادن، بانداژ کردن، نوازش کردن و…) و آن را به منطقهی امن ببرند. در منطقهی امن، کودکان باید با اشیای در دسترس، برای حیوان آب و غذا فراهم کنند و لانه بسازند (با جعبه یا پارچه). در پایان بازی، کودکان میآموزند که چگونه میتوانند با حیوانات مهربان باشند و به آنها آسیب وارد نکنند.
بچهها خیلی دوست داشتند که با خانم معلم به کتابخانه بروند و باز هم با کتاب جادویی وارد یک قصه جدید شوند. چند روزی بود که به خانم معلم اصرار میکردند تا اینکه بالاخره خانم معلم پذیرفت.
همه به کتابخانه رفتند و بین قفسه کتابها گشتند؛ اما کتاب جادویی را پیدا نکردند. نازپری گفت: «بیایید باهم کتاب جادویی را صدا بزنیم.»
-کتاب جادویی…، کجایی؟
صدایی آمد، کتاب جادویی از قفسههای پشتی، از بین بقیه کتابها بیرون آمد. سرفهای کرد و گفت: «آرام، مگر نمیدانید که در کتابخانه نباید بلند صحبت کنید؟ چه میخواهید؟»
خانم معلم گفت: «بچهها دوست دارند تا یکی از داستانهای تو را بشنوند.»
کتاب جادویی شروع به چرخیدن کرد و بچهها به درون کتاب کشیده شدند. بچهها خودشان را در یک دشت سرسبز دیدند.
یک آهوی زیبا، با دو تا بچه آهوی کوچولو موچولویش، در دشت زیبا زندگی میکردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دوردورها میرفت.
روزی از روزها، بچهها هرچه منتظر ماندند تا مامان آهو برایشان غذا بیاورد، خبری نشد. بچهها نگران شدند. چرا مامان دیر کرده است؟ هیچوقت اینقدر دیر نمیکرد؟ ناگهان دیدند که مامان خیلی نگران به خانه وارد شد. بچه آهوهای کوچولو تا مامان را دیدند خیلی خوشحال شدند.
بچه آهوها پرسیدند: «مامان، تا حالا کجا بودی؟»
مامان آهو، بچهها را آرام کرد. به آنها غذا داد و گفت: «رفتم برایتان غذا بیاورم. یک جا چند میوهی خوشمزه دیدم. خواستم آنها را بردارم؛ اما پایم در دام شکارچی گیر کرد. فهمیدم که آن غذاها تله بوده. خیلی ترسیدم و نگران شما بودم که گرسنه نمانید.
شکارچی، مرا اسیر کرد و میخواست با خود ببرد؛ اما با دیدن مردی که از آنجا عبور میکرد، مرا زمین گذاشت. من به سمت آن مرد مهربان دویدم و پشت سر او پنهان شدم.
آقای مهربان به شکارچی گفت: «این آهو را به من بفروش.» اما شکارچی قبول نکرد و گفت: «این آهو فروشی نیست.» وقتیکه دیدم شکارچی حاضر به پول گرفتن و آزاد کردن من نیست، به آن آقای مهربان گفتم: «من دو تا بچه دارم و نگران آنها هستم.» باورم نمیشد؛ اما او زبان حیوانات را میفهمید و با من حرف زد. به او گفتم: «از شما خواهش میکنم که شکارچی را راضی کنید تا پیش بچههایم بروم و به آنها غذا بدهم. قول میدهم زود برگردم.»
مرد مهربان حرفهای مرا به شکارچی گفت. شکارچی خندهای کرد و با تعجب گفت: «مگر میشود یک آهو برود و دوباره برگردد؟ اما من حرف شما را قبول میکنم.»
حالا من آمدهام تا غذای شما را بدهم و زود باید برگردم. به من قول بدهید که بعد از من مواظب یکدیگر باشید.
مامان آهو با چشمهای گریان با بچهها خداحافظی کرد و رفت. شکارچی دید که آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خیلی تعجب کرد و گفت: «من این آهو را آزاد میکنم؛ اما فقط شما بگویید که چهکسی هستید؟»
آقای مهربان خود را معرفی کرد و گفت: «من امام رضا (ع) هستم.»
شکارچی با شنیدن اسم امام رضا اشک ریخت. او به شهر رفت تا آمدن امام را به مردم خبر بدهد. مامان آهو هم وقتی نام امام رضا (ع) را شنید، خود را بهپای امام رضا (ع) انداخت و از او بسیار تشکر کرد. مامان آهو پیش بچههایش برگشت و بچهها با ذوق و خوشحالی بالا و پایین پریدند و آن روز را جشن گرفتند.