
هدف کلی: پرورش روحیه و رفتار عاطفی
اهداف جزئی:
-
- شناخت، کنترل و ابراز مناسب هیجانات
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
- بیان دلایل منطقی ساده برای عمل خود
- تصمیمگیری در انجام فعالیتهای روزانه و ارائه راهحل برای مسائل روزمره
- پرورش هوش اخلاقی (Moral)
- گسترش گنجینه واژگان
- پرداختن به کاردستی
- دستورزی و تقویت عضلات دست
آیا تابهحال مامان و بابا به شما گفتهاند چهکار اشتباهی را انجام نده که بعداً متوجه شدی که انجام ندادن آن کار برای شما خیلی خوب بوده است؟ آن را برای دوستانت تعریف کن.
برای مرور درسهای گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس ۷: پیامبر مهربان ما حضرت محمد(ص)، در روز عید غدیر خم چهکسی را بهعنوان جانشین خود معرفی کردند؟
- درس ۵: شما به کدامیک از موفقیتهای ایران در جهان، افتخار میکنید؟
- مرور مفهوم تقارن: دو دست خود را از قسمت مچدست روی هم گذاشته و مثل بال پروانه باز و بسته کنید. دو دست شما کاملاً شبیه به هم روی هم قرار دارد و کمی پروانهبازی کنید.
- درس ۳۴ (جلد دوم): اگر غریبهای اسم شما را بپرسد یا اینکه بخواهد آدرس خانهتان را بپرسد، به او چه میگویید؟
تصویرخوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید بادقت به تصاویر نگاه کنند و بگویند چه ماجرایی در حال اتفاق افتادن است. سعی کنند یک داستان کوتاه برای تصویر بگویند.
مرور خط خمیده و خط شکسته (درس 7): توجه کودکان را به حوض وسط ماز جلب نمایید. از آنان بخواهید خطچینهای خط خمیده را با رنگ قرمز و خطچینهای خط شکسته را با رنگ آبی کامل کنند.
مرور تقارن (درس 5): از کودکان بخواهید تا حوض و صورت خرگوش را مثل نیمه دیگر آن کامل کنند و رنگ بزنند. سپس، ماز را حل کنند و نازپری و پرپری و پیشو را به خرگوش برسانند و در پایان، سمت چپ جنگل را، دقیقاً مثل سمت راست آن رنگ بزنند.
به نام خدای خوبیها
در زنگ تفریح، بچهها با هم توپبازی میکردند که یکدفعه پشمک و پیشو به هم خوردند و روی زمین افتادند. دعوایشان شد و با هم قهر کردند. روز بعد، پشمک یک سبد پر از کیک تمشک به مدرسه آورد ولی پیشو از آن نخورد و میومیو از کلاس بیرون رفت.
حالا ادامهی داستان را با هم بخوانیم:
روز بعد، پیشو با یک کیسهی بزرگ به مدرسه آمد. بچههای کلاس باتعجب نگاه کردند. پیشو در کیسه را باز کرد.
اسباببازیهای جورواجورش را از توی آن درآورد و میومیو گفت: «اینها رو برای زنگِ بازی آوردم.»
در زنگِ بازی هرکدام از بچهها یک اسباببازی برداشتند و مشغول بازی شدند. همه بهجز پشمک!
پشمک یک گوشهی کلاس نشست و شروع کرد به نقاشی کشیدن ولی زیرچشمی هم به بچهها نگاه میکرد.
نازپری چندبار به پشمک نگاه کرد. چند تا اسباببازی برداشت و رفت به طرف او. بقبقویی کرد و پرسید: «میایی با هم بازی کنیم؟»
پشمک پوفی کرد: «نقاشی رو بیشتر دوست دارم!» و آرام توی دلش گفت: «کاشکی با پیشو دوست بودم.»
نازپری برگشت پیش بچهها. بقبقویی کرد و فکر کرد. فکر کرد و بقبقویی کرد. با خوشحالی رفت پیش پرپری و گفت: « فهمیدم چیکار کنیم!»
پرپری با چشمان گرد زیر نوکی بقبقویی کرد و گفت: «چی را چیکار کنیم؟»
نازپری در گوش پرپری یک چیزهایی گفت. پرپری بق بقو خندید و گفت: «چه فکرِ باحالی!»
توی لانه، نازپری و پرپری نشستند و با هم دو تا کاردستی درست کردند. روی یکی از کاردستیها نوشتند: «از طرفِ پشمک» و روی آن یکی نوشتند: «از طرفِ پیشو»
روز بعد، در زنگ آخر نازپری و پرپری کاردستیها را به پیشو و پشمک دادند و با خوشحالی به لانه برگشتند.
فردا که شد، پیشو میومیو به مدرسه آمد و منتظر پشمک شد ولی پشمک نیامد.
توی کلاس، خانم مرغه قدقدا گفت: «بچهها دوستتان پشمک مریض شده و چند روزی مدرسه نمیآید.»
پیشو لبهایش آویزان شد. دلش پر از غصه شد و سرش را پایین انداخت. نازپری و پرپری زیرنوکی بقبقویی کردند و با ناراحتی سرشان را تکان دادند.
دوباره نازپری بقبقو کرد و فکر کرد. فکر کرد و بقبقو کرد. با خوشحالی بالش را به بال پرپری زد و گفت: «فهمیدم چیکار کنیم!»
پرپری زیرنوکی گفت: «دوباره یک فکرِ باحال!»
نازپری فکرِ باحالش را به پیشو گفت. پیشو میومیو خندید و گفت: «منم از مامان پیشی اجازه میگیرم.»
توی لانه نازپری و پرپری با کمک مامان یک سبد شیرینی پختند و یک آبمیوهی جنگلی درست کردند.
تَق تَق تَق
پیشو هم با یک دسته گُل جنگلیِ خوشبو آمد و سهتایی به عیادتِ دوستشان پشمک رفتند.[1]
[1] راضیه خادم الحسینی
سخنی با مربی:
همیشه ممکن است مشکلاتی در زندگی به وجود بیاید که انسانها از هم دلخور و رنجور شوند و باعث قهر کردن و جدایی آنها شود اما آنچه مهم است، این است که؛ این توانمندی روحی در وجود کودک بهنحوی ایجاد شود که ضمن حل مسئله خود در روابط اجتماعی، در برقراری ارتباط بتواند پیشقدم شود و قهر و جدایی به درازا نکشد.
با کودکان در مورد آشتی کردن و خوبیهای آن بحث و گفتوگو کنید. میتوانید از سؤالات زیر برای جهتدهی کردن به گفتوگوی خود استفاده کنید:
چه کسانی کمک کردند تا پیشو و پشمک با یکدیگر آشتی کنند و چگونه؟
برای آشتی کردن بهتر است چهکارهایی را انجام دهید؟ آیا هدیهای کوچک مثل یک نقاشی قشنگ، میتواند راهی برای آشتی کردن باشد؟
امام حسین(ع): میفرمایند هنگامی که دو نفر با هم قهر هستند، هرکسی که زودتر آشتی کند، زودتر از دیگری وارد بهشت میشود.[1]
[1] امام حسین علیه السلام: چنانچه دو نفر با هم نزاع کنند آنکه برای آشتی پیش قدم شود زودتر از دیگری وارد بهشت میشود أيُّما إثْنَيْنِ جَرى بَيْنَهُما كَلامٌ، فَطَلِبَ أَحَدُهُما رِضَى الاّْخَرِ،كانَ سابِقَهُ إلىَ الْجَنّةِ محجة البيضاء جلد4 صفحه228
ابتدا کودکان را گروهبندی نمایید. برگههای بزرگی در اختیار آنها قرار دهید از آنها بخواهید در مورد آشتی کردن نقاشی بکشند. بعد نقاشیهای خود را بهصورت نوارهای باریک حدود 5 سانتی برش دهند. سپس، هر گروه جای خود را با گروههای دیگر تعویض کند و باید هر گروه بتواند نقاشی گروه دیگر را بهصورت پازل تکیمل نموده و بر روی دیوار بچسبانند و در مورد نقاشیها توضیح دهند.
به نام خدای خوبیها
درس قبل شنیدیم که آزمان، بز پیشگو با اختلاف انداختن بین اهالی جنگل دانابان، کاری کرد که جنگل دانابان پر از قهر و دعوا بشود، حالا ادامه ماجرا را بشنوید:
شب بود و ماه از بالای کوه آتشفشان با صورت سفیدش روی جنگل نور میپاشید. همه خواب بودند بهجز یک نفر، نه ببخشید، دو نفر؛ یکی آزمان که داشت داخل چادرش پولهایش را میشمرد. دومی نازپری بود؛ چون همکلاسیهایش با او قهر کرده بودند. او خوابش نمیبرد. فکر کرد و فکر کرد تا اینکه با خودش گفت: «آهان! فهمیدم. راه آشتی و دوستی با همکلاسیهایم را باید از خود آزمان پیر بپرسم. او حتماً میداند».
نازپری منتظر فردا نشد؛ چون میدانست که دوست پیدا کردن شاید راحت باشد؛ ولی نگهداشتن دوست خیلی سختتر است. پس نباید وقت را از دست میداد. باید زودتر با دوستانش آشتی میکرد.
دریاچه نزدیک خانهی آنها بود. از پنجره اتاقش پر زد و رفت کنار چادر پیشگوی پیر. خواست او را صدا بزند که پچپچی شنید. صدا از داخل چادر بود. نازپری میدانست یواشکی گوش کردن به حرف دیگران چقدر کار زشت و بدی است. خواست از چادر دور شود که صدا بلندتر شد. انگار دو نفر دربارهی حیوانهای جنگل حرف میزدند. حس خوبی به صداها نداشت. هرچه فکر کرد، یادش نیامد که این صداها را قبلاً کجا شنیده است؟ اما هرچه بود صدای آزمان، بز پیشگو نبود. برای همین هم زود به خانه برگشت.
فردا در مدرسه، فیلو غایب بود. پوپی و اردک هم نیامده بودند. خانم معلم پرسید: «بچهها کسی میداند چرا اینقدر غایب داریم؟».
کسی جوابی نداد. خانم مرغ با مهربانی گفت: «راستی بچهها، من برای خانم لکلک که با من قهر است، یک هدیه خریدم. ببینید زیباست؟».
بچهها خیلی با تعجب نگاه کردند. دو جوراب بافتنی به رنگ صورتی و نارنجی بود که نوک انگشت نداشت. همه خندیدند. نازپری گفت: «چقدر قشنگ است خانم معلم. حتماً دوستتان از این هدیه خوشش میآید».
خانم معلم گفت: «پس چرا شما برای آشتی با دوستان خود پیشقدم نمیشوید و به آنها هدیه نمیدهید؟».
یکی از بچهها گفت: «خانم پیشقدم شدن یعنی چه؟».
مربی محترم! داستان را در همین جا متوقف کنید و این سوال را از کودکان بپرسید و پس از شنیدن نظرات آنها داستان را ادامه دهید.
خانم معلم چند قدم جلو آمد و گفت: «یعنی کسی که زودتر پیش دوستش میرود و با او آشتی میکند». بچهها به هم نگاه کردند. ببعی گفت: «خانم اجازه، آزمان راه بهتری بلد است. فیلو و پوپی و اردک هم صبح رفتند تا راه آشتی را از بز سفید یاد بگیرند».
نازپری از دیشب ذهنش درگیر صداهایی بود که در چادر آزمان شنیده بود. ناگهان متوجه شد که آن صداها را کجا شنیده و آنها چه کسانی هستند! اصلاً باورش نمیشد! بله، آن صداها، صدای گرگ ستاره آبی و روباه قرمز بود که وارد جنگل شده بودند. با ناراحتی فریاد زد: «نه! زودتر باید به کمک دوستانمان برویم».
نازپری این را گفت و با خانم معلم و بچهها به طرف چادر پیشگوی دروغ گو، راه افتادند. بابای نازپری و پوپی هم آمده بودند. آنها هرچه صدا زدند کسی جواب نداد. ناگهان پیشو صدا زد: «آنجا را نگاه کنید. گرگ ستاره آبی با دوستش روباه بدجنس، توی قایق دارند میروند. فیلو و پوپی و اردک را هم دزدیدهاند، نگاه کنید».
همین موقع بود که پلیسها آمدند. زود به بچهدزدها حمله کردند. گرگ و روباه، بچهها را داخل آب انداختند و با سرعت پارو زدند و با پولهای زیادی که از مردم گرفته بودند، فرار کردند.
پلیس بچهها را به ساحل آورد.
نازپری با ناراحتی گفت: «گرگ ستاره آبی با دروغهایش باعث شد ما با هم قهر کنیم. بچهها! خانم معلم راست میگوید. بهترین راه آشتی کردن، پیش قدم شدن در آشتی و هدیه دادن است. حواسمان باشد اگر روزی باهم قهر کردیم، باید زود آشتی کنیم». بچهها وقتی از نقشهی گرگ ستاره آبی باخبر شدند، با هم آشتی کردند و دوباره دوستهای خوبی برای یکدیگر شدند.