درس 30 - خرج هوشمندانه 1 (تفاوت نیاز و خواسته)

به نام خداجون مهربون

هدف کلی: آشنایی با سواد مالی و خرج هوشمندانه

اهداف جزئی:

  • شرکت در بحث و گفت‌وگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
  • درک تفاوت میان نیاز و خواسته
  • نقاشی کردن
  • دست‌ورزی و تقویت عضلات دست
  • افزایش هوش مالی کودک
آغاز سخن با نام خدا و هم‌خوانی سوره نصر
عادت چله

اگر ببینید دوست یا خواهر و برادر شما، آب خورده اما باقی‌مانده آن را دور می‌ریزد، به او چه می‌گویید؟

مرورها بر اساس منحنی فراموشی

جهت مرور درس‌های گذشته، سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:

  • درس 21: وقتی با مامان و بابا بیرون می‌روید، شما چطور همیار پلیس هستید؟
  • درس 27: افرادی که رفتگر هستند، چطور به مردم خدمت می‌کنند؟ اگر آن‌ها نباشند، شهر چگونه می‌شود؟
  • درس 29: اگر بعد از غذا خوردن، داخل بشقاب شما غذایی بماند، چه‌کار می‌کنید تا اسراف نشود؟

 

فعالیت 1: کتاب کودک

تصویرخوانی و تفکر: کودکان به تصویر نگاه کنند. از آن‌ها بخواهید برای این تصویر، یک داستان بگویند.

هوش و حل ماز: خودتان داستان تصویر را این‌طور برایشان بگویید:

پشمک، برای ساختن آدم‌برفی، به خریدن لباس‌های گرم نیاز دارد؛ اما علاقه­ی زیادی هم به توپ و عروسک دارد.

از کودکان بخواهید تا ماز را حل کنند و پشمک را به آدم‌برفی برسانند؛ اما او را از مسیرهایی ببرند که توپ و عروسک نداشته باشد و فقط چیزهایی که لازم دارد را بخرد.

دست‌ورزی و رنگ‌آمیزی: در انتها از کودکان بخواهید کلاه را رنگ بزنند. خط‌چین­های منگوله بالای کلاه را پررنگ کنند و خط‌چین‌های عمودی پایین کلاه را با کاموا تکه‌چسبانی نمایند.

 

فعالیت 2: داستان «چی بخرم، چی نخرم»

به نام خدای مهربان

صبح بود. پشمک می‌خواست به مدرسه برود. همین که در را باز کرد، بادِ سردی به صورتش خورد.

لرزید و یک عطسه‌ی بلند کرد: «هاپیچووو!»

مامانش، به­سرعت رفت و لباس‌هایِ گرمش را از داخل چمدان آورد؛ کت پشمی نارنجی، شلوار پشمی‌پفی، شال‌گردن خال‌خال پرتقالی، یک جفت دستکش کاموایی و یک کلاه ‌گوش‌خرگوشی.

پشمک، همه‌ی لباس‌های گرمش را پوشید. همه‌شان هنوز اندازه‌ی پشمک بودند؛ همه به‌جز کلاه!

پشمک، کلاه را به‌زور روی سرش کشید و گفت: «کاش یه کلاه بزرگ‌تر داشتم. این برام کوچولو شده!» بعد با گوش‌های آویزان، آرام گفت: «آخ وای وای! چقدر هم تنگ شده.» و زودی کلاه را از سرش درآورد.

مامان لبخند زد و گفت: «یه کم صبر کن!» و رفت توی اتاق. خیلی زود با پنج سکه برگشت پیش پشمک. سکه‌ها را به او داد و گفت: «توی مغازه‌ی مامان‌فیلو، یه کلاهِ گوش‌خرگوشیِ بزرگ دیدم. برگشتنی، برو و اون رو بخر.» و یک ماچ آبدار از پشمک کرد و ادامه داد: «یه سکه هم اضافه میاری. با اون هرچه دوست داشتی، بخر.»

پشمک خوشحال شد، سکه‌ها را گرفت و داخل کیفش گذاشت.

ظهر، بعد از مدرسه به طرف مغازه‌ی مامان‌فیلو رفت. ایستاد و به وسایل داخل مغازه نگاه کرد.

همان موقع چشمش افتاد به یک عروسکِ خرگوشیِ آبی. با خودش گفت: «من این عروسک رو می‌خوام!»

بعد کمی فکر کرد و با خودش گفت: «اما کلاه هم لازم دارم!»

مامان‌فیلو پرسید: «چیزی می‌خواستی پشمک‌جان؟»

پشمک دیگر فکر نکرد؛ سکه‌ها را از کیفش بیرون آورد و پرسید: «قیمت آن عروسک خرگوشی چند است؟»

مامان فیلو گفت: «قابل نداره عزیزم! پنج سکه!»

پشمک، کمی فکر کرد و چند بار از خودش پرسید: «کلاه یا عروسک؟» باز هم فکر کرد. آن‌وقت گفت: «لطفاً یک عروسک.» و همه‌ی سکه‌ها را داد. بعد عروسکِ خرگوشی را بغل کرد و به خانه برد.

مامان داشت سوپ هویج و کلم درست می‌کرد که یک‌دفعه عروسکِ خرگوشی را دید. گوش‌هایش را بالا گرفت و گفت: «این دیگه چیه؟»

پشمک، به جای عروسک حرف زد و گفت: «سلام. من آبی هستم! دوست جدید پشمک.»

مامان، با چشم‌های گرد‌شده گفت: «خوش اومدی آبی جان! اما فکر نکنم تو بتونی گوش‌های پشمک رو توی سرما، گرم نگه داری! می‌توانی؟»

پشمک سکوت کرد و چیزی نگفت. نه خودش حرفی زد نه به جای آبی حرف زد.

آسمان پر شده بود از ابرهای سیاه که آماده‌ی باریدن برف بودند.

پشمک، به مامان نگاه کرد و گفت: «ببخشید مامان! من باید چیزی را که لازم داشتم می‌خریدم؛ اما…»

آن‌وقت نشست و فکر کرد. غصه خورد و فکر کرد. باز هم غصه و باز هم فکر. یک‌دفعه با صدای بلند گفت: «هوراااااا! فهمیدم.» و از مامان اجازه گرفت تا به مغازه‌ی مامان‌فیلو برگردد. وقتی به مغازه رسید، پرسید: «می‌شه این را با کلاه عوض کنم؟ لطفاً. لطفاً!»

مامان‌فیلو، خرطومش را پایین آورد و با لبخند گفت: «بله که می‌شه عزیزم!» آن موقع عروسک را گرفت و کلاه را با یک سکه به پشمک داد.

پشمک تشکر کرد و پرسید: «قلک هم دارید؟ از اون تپلی‌ها که می‌شه یک عالم توش پول جمع کرد؟»

مامان‌فیلو، چشمکی زد و یک سکه‌ی باقی‌مانده‌ی پشمک را با یک قلک هویجی عوض کرد.

پشمک، قلک را گرفت و پرسید: «می‌شه آبی رو برام نگه دارید تا سکه‌هام زیاد بشه؟»

مامان‌فیلو خندید. آبی را از توی ویترین برداشت و گذاشت یک جایی که کسی آن را نبیند. بعد گفت: «خیالت راحت! آبی منتظرت می‌مونه.»

آسمان داشت دانه‌های برف را روی زمین می‌پاشید. پشمک، کلاهش را روی سرش گذاشت، قلکش را بغل کرد و تا خانه بپربپر کرد و آواز خواند.[1]

نکته: پس از اتمام داستان، با استفاده از رمزینه (کیوآرکد) موجود در ابتدای درس، انیمیشن مورد نظر را برای کودکان پخش نمایید. در پایان، از کودکان بخواهید درخصوص داستان و انیمیشن، نتیجه‌گیری کنند و برداشت‌های خود را بگویند. در این روش، کودکان به‌راحتی بسیاری از مطالب آموزشی را یاد خواهند گرفت.

از کودکان بخواهید در بحث گروهی از داستان نتیجه‌گیری کنند.

[1] هاجر زمانی

فعالیت 3: بحث و گفت‌وگو

با توجه به داستان، درباره­ی تفاوت نیاز و خواسته با کودکان بحث و گفت‌وگو کنید و برای جهت‌دهی به بحث، از سؤالات زیر بهره ببرید.

در قصه، پشمک به چه وسیله‌ای نیاز داشت و باید آن را می‌خرید؟ پشمک چه وسیله‌ای را خرید؟

اگر شما جای پشمک بودید، چه‌ کاری را انجام می‌دادید؟ آیا هر چیزی را که دوست داریم و حتی پول برای خرید آن داریم، باید بخریم؟

سخنی با مربی:

درباره­ ی درست خرج کردن، با نوآموزان گفت‌وگو کنید. برای آنان توضیح دهید که بعضی وقت‌ها، ما چیزی از مامان و بابا می‌خواهیم که برایمان بخرند؛ شاید آن را برایمان بخرند و شاید هم پول کافی را برای خرید آن نداشته باشند یا تصمیم دارند که بعداً بهتر از آن را برایمان بخرند، یا شاید آن چیز برای ما مناسب و لازم نباشد. ما نباید ناراحت شویم.

فعالیت 4: نقاشی

از کودکان بخواهید در دو برگه­ی کوچک، جداگانه دو وسیله را نقاشی کنند؛ اول، وسیله‌ای را که خیلی دوست دارند داشته باشند و دوم، وسیله‌ای که خیلی به آن نیاز دارند.

سپس نقاشی‌های خود را کنار یکدیگر بر روی میزها بچینند و کودکان پس از بازدید از نقاشی‌ها، هرکدام از تصاویر را که به‌عنوان نیاز آن‌ها است، انتخاب کرده و بردارند. آنگاه بگویند که خواسته آن‌ها چه بوده است.

نکته: کودکان، این نقاشی‌ها را برای انجام فعالیت 3 درس 31، حفظ کنند.

داستان پیشنهادی : داستان «کلاه خرگوشی»

به نام خدای مهربان

 

بابای پشمک وقتی فهمید کلاه پشمک گم شده است، تصمیم گرفت تا باهم برای خرید یک کلاه خرگوشی به بازار بروند. آن‌ها مغازه‌های زیادی را دیدند. پای بابا درد می‌کرد وخسته شده بود؛ برای همین پشمک به بابا گفت:« باباجان آیا ممکن است، پول کلاه را به من بدهید تا خودم یک کلاه قشنگ بخرم.»

بابا پشمالو 4 سکه به پشمک داد و گفت: «بیا پسرم، این 4 سکه، پول یک کلاه است. فقط حواست باشد باید با این پولها فقط کلاه بخری، نه چیز دیگر.»

پشمک زود پول‌ها را گرفت و به‌طرف مغازه کلاه‌فروشی رفت. وسط راه چشمش به یک عروسک خرگوشی صورتی بامزه افتاد که از خودش خیلی بزرگ‌تر بود. همین که عروسک را دید تمام حرفهای بابا، فراموشش شد. پشمک با خودش گفت: «وای چه بامزه، چقدر بزرگ. رویش چند نوشته؟ 4 سکه؟ آخ‌جون، 4 سکه، من که 4 سکه دارم. پس می‌توانم آن را بخرم.»

پشمک آن‌قدر ذوق داشت که دیگر به کلاه فکر نکرد. تمام پول‌هایش را داد و عروسک بزرگ خرگوشی را خرید.

پشمک عروسک را پیش بابا برد. پشت عروسک خرگوشی قایم شد و جلوی بابا ایستاد. بابا پشمالو داشت چرت می‌زد که یکهو با چشمان نیمه‌باز دید یک خرگوش صورتی گنده جلویش ایستاده. از ترس دادی زد و به هوا پرید. فکر کرد دارد خواب می‌بیند. گوش‌هایش را کشید و چند بار چشمانش را مالید. ناگهان پشمک از پشت عروسک بیرون آمد و گفت: «باباجان ببین چقدر قشنگ است، ارزان بود، فقط 4 سکه، من هم خریدمش.»

بابا پشمالو ناراحت شد و با اخم گفت: «حالا گوش‌های تو را این عروسک گنده گرم می‌کند؟ چرا با پول‌هایت آن کلاه را نخریدی! حالا دیگر پولی هم نداری. متأسفم تا بهار باید صبر کنی تا بعداً کلاهی برایت بخرم.»

روز بعد برف زیادی روی جنگل دانابان باریده بود و همه‌جا را سرما و یخبندان گرفته بود. خرگوش کوچولو می‌خواست به مدرسه برود، خواست از در خانه خارج شود که باد سردی وزید. گوش‌هایش قرمز شد و زود در را بست؛ ولی باید سردی گوش‌هایش را تحمل می‌کرد و به مدرسه می‌رفت.

از کودکان بخواهید در بحث گروهی از داستان نتیجه گیری کنند.