هدف کلی: اُنس با قرآن و علاقه به یادگیری آن
اهداف جزئی:
- آشنایی با مطالب ساده در قرآن (داستانها و…)
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
- درک پیام تصاویر و ارتباط بین بخشهای تصاویر
- توجه و دقت به صدای آخر کلمات (صدای چ)
- دستورزی و تقویت عضلات دست
- تقویت هوش اخلاقی (Moral)
- تقویت هوش موسیقایی (Musical)

اگر همکلاسی شما دروغ گفت، چطور به او میگویید که راستگویی خیلی بهتر است؟

برای مرور درسهای گذشته، سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 22: دربارهی نحوهی زندگی مردم عشایر، کمی صحبت کنید.
- درس 20: چرا در خیابان باید از پل هوایی عبور کنیم؟
- درس 14: اگر از کسی، چیزی امانت بگیریم، چگونه باید از آن مراقبت کنیم؟
تصویرخوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید با دقت به تصاویر نگاه کنند و نظر خود را دربارهی اتفاقاتی که در این تصویر افتاده، مطرح نمایند. از تصاویر، سؤالاتی را از کودکان بپرسید تا ذهن آنها آمادهی شنیدن قصه شود.
آشنایی با همپایان «چ»: ابتدا چند کلمهی همپایان «چ» برای کودکان مثال بزنید؛ مانند قارچ، پارچ، اسکاچ، مچ، پیچ و پانچ. سپس از نوآموزان بخواهید با توجه به کادر پایین صفحه، شکلها را در تصویر اصلی درس پیدا کرده و به خودشان وصل نمایند. آنگاه شکلهایی که همپایان «چ» هستند را مثل خودش رنگ بزنند.
دستورزی: از کودکان بخواهید تا با دقت، خطچینهای غار را کامل نمایند.
پرپری، در مسابقهی گل یا پوچ اول شده بود. مدال طلاییاش مثل خورشید میدرخشید.
مامان گفت: «یه جای خوب براش پیدا کن.»
پرپری فکر کرد روی شاخهها از همهجا بهتر باشه؛ اما زود با خودش گفت: «نه! اگه باد بیاد، اون رو ببره چی؟! اگه کلاغ از اون خوشش بیاد و برش داره چی؟! اگه باران بباره و رنگش رو ببره چی؟!»
بعد به دور و برش نگاهی کرد. چشمش افتاد به صندوقچهای که گوشهی لانه بود؛ همان صندوقچهای که مامان چیزهای مهم را داخل آن میگذاشت.
داخل صندوقچه، چیزهای زیادی بود؛ آلبوم عکس، گردنبند مامانپری، مروارید یادگاری مادربزرگ و چند چیز دیگر. یک پر هم داخل آن بود!
پرپری با تعجب پرسید: «این پر برای کیه؟! چرا اینجاست؟»
مامانپری، نشست کنار صندوقچه و گفت: «این پر، یه یادگاری خیلی مهمه!»
پرپری، فوری پرسید: «یادگاری مهم؟ از کی؟»
مامان با مهربانی گفت: «این پر برای بیبیپریه! یعنی مامانِ مامانِ مادربزرگِ مادربزرگ من.»
پرپری، با نوک باز زُل زده بود به مامانپری تا ماجرا را بشنود. مامانپری گفت: «قدیمترها، اونموقعها که بیبیپری زندگی میکرد، مرد مهربونی به نام محمد بود. مردم اون رو محمد امین صدا میکردن؛ از بس که امانتدار بود. برای همین، خدا خیلی دوستش داشت و اون رو پیامبر کرد.»
پرپری، به قابی که توی آن پر بود، اشاره کرد و پرسید: «خب ربطش به این چیه؟!»
مامانپری گفت: «صبر کن!»
آنوقت بقیهی حرفش را ادامه داد: «خیلیها اون رو دوست داشتن؛ اما خیلیها هم باهاش دشمن بودن! برای همین، دلشون میخواست اون رو شکست بدن. حتی یکبار تا نزدیکیهای یک غار دنبالش کردن؛ اما خدا نذاشت پیداش کنن.»
پرپری، چیزی نمیگفت تا مامانپری حرفش را کامل کند.
مامانپری، پرش را کشید روی سر پرپری و گفت: «خدا به بیبیپری گفت که جلوی در غار لونه بسازه. به دستور خدا، یه عنکبوت کوچولو هم تار بست جلوی در غار! دشمنها وقتی به غار رسیدن، با دیدن تارعنکبوت و لانهی بیبیپری، با همدیگه پچپچ کردن و گفتن که امکان نداره کسی توی غار باشه. برای همین برگشتن و رفتن.»
پرپری با ذوق دور لانه پر زد و گفت: «هورررررا! پس پیامبر برنده شد. آفرین به بیبیپری که کمکش کرد!» و پری را که داخل قاب بود، بوسید.
مامان خندید و گفت: «بله! اون با کمک خدا برنده شد. برای همین، دستهاشو رو به آسمون گرفت و از خدا تشکر کرد.»
پرپری پرسید: «چرا با پیامبر دشمن بودن؟»
مامان جواب داد: «چون پیامبر با ظلم و بدی مبارزه میکرد و نمیذاشت اونها به خواستههاشون برسن.»
پرپری آرام گفت: «اوه! پس برای همین تا بالای کوه دنبالش کردن!»
مامانپری، سرش را به علامت بله تکان داد و گفت: «اوهوم! تازه دشمنهای پیامبر، روزبهروز زیادتر شدن و جنگهای خیلی سخت و بزرگی با او داشتن.»
پرپری، با دلواپسی به مامان نگاه کرد.
مامان، ماجرا را ادامه داد: «اما همونطوری که گفتم، خدا اون رو خیلی دوست داشت و بارها بهش کمک کرد تا توی این جنگها برنده بشه و بتونه شهری رو که دشمنان پیامبر رو از اون بیرون کرده بودن، پس بگیره؛ یعنی شهر مکه!»
مامان، نفس عمیقی کشید و گفت: «اون هم هیچوقت یادش نمیرفت که از خدا تشکر کنه! خدای مهربونی که بارها کمکش کرد تا برنده بشه.»
نور خورشید، از لای شاخهها به داخل لانه تابیده بود. مدال پرپری، زیر نور بیشتر میدرخشید. پرپری، به مدالش نگاهی انداخت و با خودش گفت: «فکر کنم یه چیزی رو یادم رفته!» و سرش را رو به آسمان گرفت و از خدا تشکر کرد.[1]
[1] فرزانه فراهانی
شعر زیر را با نوآموزان همخوانی کنید. برای جذابیت بیشتر، از کودکان بخواهید هنگام همخوانی، نمایش کارهایی که در شعر گفتهشده را انجام دهند.
نازپری وقتی نتونست
شیر آبو بچرخونه
گفتن بهش تو ضعیفی
وگرنه این کار آسونه
نازپری خیلی غصه خورد
از مسخره کردنشون
یه قصهی واقعی گفت
بابا پری برای اون
یه روز فرشتهای اومد
گفت به پیامبر که بدون
قراره آدمای بد
امشب بیان به خونه تون
نزدیک شب از اونجا رفت
پیامبر عزیز ما
پنهون شدش میون غار
دور از نگاه دشمنا
خدا به دو تا کبوتر
گفت که سریع چوب بیارن
لونه ای رو بیرون غار
بسازن و تخم بذارن
به عنکبوته گفت بره
جلوی غار ببافه تار
وقتی که اون آدم بَدا
با هم رسیدن جلو غار
گفتن محاله که کسی
رفته باشه میون غار
اگه کسی میخواست بره
پاره میشد این چند تا تار
یا اینکه این کبوترا
از لونه شون میپریدن
واسه همین آدم بدا
میون غارو ندیدن
نازپری خوشحال شد و گفت
چه داستان قشنگی بود
کوچیک ولی قوی بودن
چه لشگر زرنگی بود
باباپری گفت تو کارات
کمک بخواه از خداجون
هرچی که گفت هرچی که خواست
گوش بده به حرفای اون
همیشه و هرجا با ماست
اون تنهامون نمیذاره
از همه کس قوی تره
خیلی هوامونو داره[1]
[1] طیبه شامانی (طناز)
مربی، با جملات زیر بحث را شروع کند:
بچههای گلم، اول همگی برای خودمان دست بزنیم. میدانید چرا خواستم برای خودمان دست بزنیم؟ چون من و شما مسلمانیم و خدای مهربان بهترین راه رسم زندگی کردن در دنیا و آخرت را به ماداده است. ما باید به خاطر مسلمان بودن، از خدای مهربان تشکر کنیم. سپس مربی میتواند بعد از همخوانی و تکرار سورهی نصر، بازی زیر را انجام بدهد.
بچهها به سه دسته تقسیم میشوند: دستهی اول، آیهی اول؛ دسته دوم، آیهی دوم؛ و دستهی سوم، آیهی سوم. بعد به شکل قطار باید پشت سر هم قرار بگیرند و پس از خواندن هر آیه، در صف قطار قرار بگیرند و شروع به حرکت کنند. حالا با خواندن شعر زیر، شروع به حرکت میکنند: «هو هو هو دنیا چه رنگارنگه/ قطار قرآنی ما قشنگه/ هو هو هو بچه باهوش کیه؟/ ایستگاه اول ما آیهاش چیه؟» سپس مربی با صدای بلند بگوید: “ایستگاه اول! لطفاً مسافرین ایستگاه اول سورهی نصر سوار شوند.” مسافرین این ایستگاه، بعد از خواندن آیهی اول، سوار میشوند. قطار دوباره به راه میافتد و بچهها همان شعر را تکرار میکنند. در ایستگاه دوم، مسافرین ایستگاه دوم سوار میشوند. برای ایستگاه سوم هم همین برنامه اجرا میشود؛ و به این ترتیب، در قالب این بازی، یک بار دیگر سورهی نصر تکرار میشود.
درخصوص موضوعات زیر، با کودکان بحث و گفتوگو کنید: پیامبر عزیز ما برای اینکه از دست دشمنان درامان باشند، به کجا رفتند؟ چگونه خدای مهربان در غار، پیامبر (ص) را یاری کرد و جان ایشان را نجات داد؟
ما هم باید در همهی کارها، از خدا کمک بخواهیم تا خدای مهربان به ما هم کمک کند؛ مانند کودکان فلسطینی که سالهاست مورد حملهی سربازان اسرائیلی قرار گرفتند و به شهادت رسیدند؛ اما آنها با امید به خداوند و خواندن قران و کمک خواستن از او، هیچوقت ناامید نشدند. مردم فلسطین، با کمک به یکدیگر، بهزودی اسرائیلیها را از کشورشان بیرون میکنند و پیروز خواهند شد.
نازپری به اتاقش رفت و در را بست و شروع به گریه کرد. باباپری پیشش رفت و با مهربانی پرسید: «چی شده دختر عزیزم؟ برای چی گریه میکنی؟»
نازپری گفت: «باباجان! امروز میخواستم شیر آب را باز کنم؛ ولی نتوانستم. خیلی جلوی دوستانم خجالت کشیدم. آنها هم مسخرهام کردند. زورم به انجام خیلی از کارها نمی رسد، پس من به چه دردی می خورم؟».
پدر گفت: «دخترم، خدای خوب و مهربان در هرکسی چند چیز مفید قرار داده و همه ما باارزش هستیم. حالا بیا تا از پدربزرگم قصهای برایت تعریف کنم تا به مفید بودن و باارزش بودن خودت پی ببری. تو باید در کارهایت از خدا کمک بخواهی تا پیروز شوی».
نازپری با این حرف پدر آرام شد و سرش را به بال پدر چسباند. پدر هم او را ناز کرد و گفت:
در زمانهای خیلی دور پیامبر (ص) در شهر مکه زندگی میکرد. یک روز فرشتهی مهربان به پیامبر خدا گفت که چند آدم بد میخواهند او را نابود کنند.
حضرت محمد (ص) تصمیم گرفت که شبانه به شهر مدینه برود. حضرت علی (ع) که بسیار شجاع بود، در جای پیامبر خوابید. رسول خدا (ص) سر راه خود به غاری رفتند و سه روز آنجا پنهان شدند. آدمهای بد دنبال ایشان بودند، پیامبر (ص) اسلحهای با خود نداشت؛ ولی آدمهای بد، شمشیر و نیزه داشتند و زورشان هم بیشتر از ایشان بود.
خدای مهربان به دو تا کبوتر دستور داد که بیرون غار، لانهای بسازند و تخم بگذارند و روی آنها بخوابند. به یک عنکبوت هم دستور داد که بر در غار، تار ببندد.
آدم بدها آمدند و کبوترها و تارعنکبوت را دیدند. یکی از آنها گفت: «حتماً محمد (ص) اینجا نیست. اگر بود این تار پاره شده بود و کبوترها هم فرار میکردند و تخم نمیگذاشتند». آنها برگشتند و نفهمیدند پیامبر (ص) داخل آن غار بود.
حضرت محمد (ص) به شهر مدینه رفت. چون اخلاق خوبی داشت خیلی زود دوستهای زیادی پیدا کرد. چند سال بعد پیامبر (ص) تصمیم گرفت که به شهر مکه برگردد و دشمنان اسلام را که خیلی بدجنس و ظالم بودند، شکست بدهند. برای همین لشگر بزرگی جمع کردند و از خدای مهربان کمک خواستند. آدمهای بد، وقتی قدرت و لشگر پیامبر (ص) را دیدند خیلی ترسیدند و بدون جنگیدن تسلیم شدند.
پیامبر (ص) خدا روزی که از مکه بیرون رفت لشگری نداشت و خدا با کبوترها و عنکبوت کوچولو کمکش کرد تا نجات پیدا کند و آنها لشگر ریزهمیزهی خدا شدند. روزی هم که برای شکست دشمنان اسلام برگشت باز هم خدا با لشگری شجاع کمک و یاریاش کرد.
باباپری گفت: «دخترم خیلی مهم است که ما در هرکاری از خدا کمک بخواهیم، درست مثل پیامبر (ص). یک روز با عنکبوت ریزهمیزه و کبوترهای کوچولویی مثل ما پیروز میشوی یا یک روز با لشگری زیاد و سربازهایی قوی».
نازپری متوجه شد که هر موجودی هرقدر هم کوچک و ضعیف باشد، پیش خدا ارزشمند است و اندازهی یک لشگر میتواند فایده داشته باشد.




