
هدف کلی: پرورش روحیه و رفتار عاطفی (دفاع از مظلومان)
اهداف جزئی:
-
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
- بیان دلایل منطقی ساده برای عمل خود
- گسترش گنجینه واژگان
- دقت در گوش دادن و توجه و دقت به صدای آخر کلمات (صدای ق)
- دستورزی و تقویت عضلات دست
- تقویت قدرت خلاقیت
- تقویت هوش اخلاقی (Moral)
شعر زیر را برای کودکان بخوانید و از آنها بخواهید به سؤال شما پاسخ دهند:
آی بچه های مهربون
اگر یه روزی دوستتون
حرف بدی زد به شما
پیش تموم بچه ها
چطور میگید به دوستتون
درست نبوده کار اون؟
برای مرور درسهای گذشته، سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 4: نقشه ایران چند رنگ است و نشان وسط آن به چه معناست؟
- درس 10: چرا رازداری کار خوبی است؟ به چه کسانی میتوانیم رازهایمان را بگوییم؟
- درس 12: اگر در حیاط مدرسه ببینیم یک نفر خوراکی دوست ما را از او گرفته، چطور با او برخورد میکنیم؟
تصویرخوانی و تفکر: توجه کودک را به تصویر کتاب جلب نمایید. از آنها بپرسید به نظر شما در این تصویر چه اتفاقی افتاده است؟ اجازه دهید در مورد تصویر فکر کنند و نظرات خود را بیان نمایند.
- مرور ترکیب رنگها (آبی + قرمز = بنفش) (درس 4): از نوآموزان بخواهید تصویر گرگ را با استفاده از ترکیب دو رنگ آبی و قرمز رنگ کنند.
- مرور مفهوم نزدیک و دور (درس 10): از نوآموزان بخواهید به انتهای کتاب بروند و تصویر درخت زیتون و فندق را رنگ زده و ببرند. سپس، درخت فندق را نزدیک گرگ و درخت زیتون را دورتر از گرگ بچسبانند.
- آشنایی و دقت به صدای آخر کلمات «صدای ق»: از نوآموزان بخواهید بهدقت گوش دهند و سپس چند کلمه که صدای آخر آنها صدای «ق» است را در کلاس بیان کنید. مانند: اتاق، اجاق، سنجاق، اخلاق و… . از آنها بپرسید، آخرین صدایی که شنیدید چه صدایی بود. سعی کنند چند کلمه هم ایشان مثال بزنند. سپس، از آنان بخواهید به پازلهای بالای صفحه توجه کنند و پازلهایی که داخل آن تصویر با صدای آخر «ق» دارد را رنگآمیزی کنند (فندق – صندوق – قاشق).
پوپک پر زد و باعجله به مدرسه آمد. نفسنفسزنان گفت: «اون…اون… اونجا یه خبرایی شده!»
خانم قدی پرش را کشید روی سر پوپک و پرسید: «چی شده عزیزم؟ کجا؟ چه خبری؟»
پوپک با صدای لرزان گفت: «دیروز رفته بودم اونطرف رودخونه. جنگل زیتون. آخه با یکی از دوستانم قرار بود بازی کنیم. اما…»
بعد سکوت کرد و چشمهایش از اشک خیس شد. بچهها با نگرانی پرسیدند: «اما چی؟!»
پوپک آه کشید و حرفش را ادامه داد: «گرگ به اونجا حمله کرده. همون گرگ بدجنس سیاه. وقتی من رسیدم خوابیده بود. صدای خُروپفش توی جنگل پیچیده بود. یه صدای خیلی ترسناک! از دیشب تا حالا از ترس نتونستم خوب بخوبم.»
خانم قدی، قدقداکنان پرسید: «دوستت چی؟ ندیدیش؟ حالش خوب بود؟»
پوپک آرام گفت: «نمیدونم. نبود. نه اون، نه بقیهی اهالی جنگل زیتون. فکر کنم گرگ همهشون را از جنگل خودشان بیرون کرده بود!»
فیلو خرطومش را بالا گرفت و گفت: «اگه فیلا این رو بفهمن حتماً گرگ رو زیر دستوپاهاشون له میکنن.»
و راه افتاد که برود.
خانم قدی با مهربانی گفت: «صبرکن فیلو! اینجوری که نمیشه. باید یه نقشهی درست و حسابی کشید.»
نازپری از اینطرف به آنطرف رفت و برگشت. فکر کرد و بازهم فکر کرد. آنوقت از پوپک پرسید: «گرگ تنها بود یا نه؟ تو چیزی ندیدی؟»
پوپک باز لرزید و گفت: «وقتی داشتم برمیگشتم روباه رو دیدم. داشت بهسمت گرگ میرفت و با خودش حرف میزد. میگفت که بهزودی جنگل زیتون برای خودشون میشه.»
خانم قدی اخمهایش را توی هم کرد و گفت: «چه خیالی! مگه اهالی دانابان میذارن؟!» و زیرنوکی آرام گفت: «خیلی از دوستانم لانههاشون اونجاست. خدا کنه… حالشون خوب باشه.»
پرپری پرسید: «مگه گرگ، جنگل نداره که بهزور میخواد جنگل دیگران رو بگیره؟»
پشمک و لاکو با هم پرسیدند: «روباه پیر چرا کمکش میکنه؟»
خانم قدی نفس عمیقی کشید و جواب داد: «گرگ سیاه از بس که بدجنس و زورگوست و هیچجا لونهای نداره اما دلش میخواد یه جنگل داشته باشد که با خیال راحت کارهای بدش را اونجا انجام بده. روباه پیر هم که هیچوقت دست از زیادهخواهیهاش برنمیداره… برای همین به گرگ کمک میکنه تا جنگل زیتون رو با اون شریک شه.»
فیلو دوباره خرطومش را بالا گرفت و گفت: «عجب گرگ و روباه بیعقلی! مگر ما میذاریم!» و پایش را محکم به زمین کوبید.
پیشو پنجولهایش را نشان داد و گفت: «مگه ما میذاریم!»
خیلی زود همهی بچهها با هم تکرار کردند: «مگه ما میذاریم!»
آقاخروسه صدای بلند بچهها را شنید. وارد کلاس شد و گفت: «باید اهالی دانابان رو خبر کنم.» و رفت روی بلندترین شاخه نشست و قوقولی قوقو کرد.
همهی اهالی با شنیدن صدای آقاخروسه دور هم جمع شدند. حرف زدند و غصه خوردند. اشک ریختند و نقشه کشیدند. یک نقشهی درجهی یک!
نقشهای که در آن گرگ، دُمبریده میشد و چارهای نداشت جز اینکه با روباه آوارهی بیابانها شود.
آنوقت اهالی جنگلِ زیتون، دوباره به لانههایشان برمیگردند.
بچههای مدرسهی دانابان با ذوقوشوق منتظر رسیدن آن روز هستند. روزی که بهزودی از راه خواهد رسید. روز جشن بزرگ جنگل زیتون.[1]
[1] فرزانه فراهانی
یکی از شاخصههای اصیل فرهنگ ایرانی و اسلامی که در بسیاری از داستانهای کهن ما، مانند داستانهای پوریای ولی، بازتاب ویژهای داشته است، روحیه جوانمردی و حمایت از ستمدیدگان است. کودک در حیطه تجربههای روزمره خویش، بارها با این مفاهیم روبهرو میشود. کودکانِ بزرگتری که حقوق بچههای کوچکتر را رعایت نمیکنند و مسائلی ازایندست… جنس اتفاق یکی است، هرچند که مقیاس آن متفاوت است. باید اعتمادبهنفس لازم در وجود کودک ایجاد گردد تا علاوهبر اینکه بتواند در جامعه از حقوق خود دفاع کند و در برابر زیادهخواهیهای غیرمنطقی دیگران بایستد، بتواند نسبت به جامعه کوچک اطراف خویش و گروه همسالان، کنشگر باشد.
برای پیشبرد بحث خویش، سؤالاتی از داستان بپرسید:
به نظر شما چرا پوپک نگران دوستش بود؟ اهالی جنگل دانابان چهکار کردند؟ به نظر شما اهالی جنگل چه نقشهای برای روباه و گرگ کشیده بودند؟
اگر کسی خواست اسباببازی دوست شما را بهزور بگیرد شما چهکاری انجام میدهید؟ برای پیشبرد بحث خویش میتوانید به این سخن از پیامبر(ص) اشاره نمایید: دوست ستمدیدگان و دشمن ستمگران باش.[1]
[1] جوادی آملی، مفاتیح الحیات، نشر اسراء، 1396 ش، ص ۵۰۹.
ابتدا نوآموزان را گروهبندی کنید و بعد در نقش افراد داستان با یکدیگر نمایش اجرا کنند. از کودکان بخواهید در گروه خود راجع به داستان گفتوگو کنند و بهدلخواه داستان را عوض کنند و نمایش داستانی که خود ساختهاند را بازی کنند. این مطلب، باعث میشود تا خلاقیت کودکان افزایش پیدا کند.
نکته: لازم به ذکر است برای تدریس درس 14 و انجام فعالیت 3 از کودکان بخواهید تا برای جلسه آینده با خود کتاب داستان بههمراه بیاورند.
میدان اصلی جنگل، شلوغ بود. دیشب در تلویزیون، اخبار گفته بود: قرار است یک لشگر از زنبورهای وحشی گوشتخوار، به جنگل حمله کنند. رئیس زنبورها پیغام فرستاده بود که: «ما با حیوانات و پرندهها کاری نداریم؛ بهشرط اینکه روز حمله، داخل خانههایشان قایم شوند و اجازه دهند که حشرههای کوچکتر را شکار کنیم و برویم».
آقا ویزولی و خانوادهاش حسابی ترسیده بودند؛ درست مثل مگسها، پشهها، کرمها، مورچهها، کفشدوزکها و پروانهها.
ببعی گفت: «اصلاً به ما چه. زنبورها که نمیخواهند ما را بخورند. ما قایم میشویم تا جان خودمان را نجات دهیم».
آقا ویزولی گفت: «اگر قرار بود یک لشگر از گرگها حمله کنند هم، همین حرف را میزدی؟»
ملکه مورچهها گفت: «اگر خانوادهای به این بزرگی داشتی، باز هم همین حرف را میزدی؟»
مامانپری گفت: «اگر امروز ما کمک حشرهها نکنیم و راحت بتوانند حشرهها را بخورند، فردا نوبت ما میشود و به پرندهها حمله میکنند. بعد هم نوبت بقیهی حیوانات است مثلاً برهها!»
خانم مرغه روی شاخه کوتاه درختچهای پرید و گفت: «خوب گوش کنید! درست است که زنبورها گفتهاند با پرندهها و حیوانات کاری ندارند؛ اما حشرهها هم اهالی جنگل ما هستند. نمیتوانیم تنهایشان بگذاریم».
آقا خروسه گفت: «حشرهها ضعیفتر از ما هستند؛ برای همین زنبورها میخواهند راحت آنها را شکار کنند؛ اما اگر ما کنارشان بمانیم، کار برای زنبورها سخت میشود».
پشمک گفت: «اگر زنبورها ما را هم نیش بزنند و گاز بگیرند چه؟».
خانم مرغه گفت: «بالاخره اگر بخواهیم به دوستانمان کمک کنیم، ممکن است زخمی هم بشویم. اینطوری جنگل دانابان را نجات میدهیم و درس خوبی به زنبورها میدهیم تا بفهمند نمیتوانند ما را از همدیگر جدا کنند!».
خانم مرغه گلویش را صاف کرد و گفت: «زنبورها فردا به اینجا میرسند. پس ما یک روز وقت داریم تا آماده شویم. حالا بیایید باهم یک نقشه خوب بکشیم».
خانم مرغه و آقا خروسه و آقا ویزولی و مامانپری و باباپری، یک گروه محرمانه ساختند تا برای نجات جنگل دانابان، نقشه بچینند. آقا ویزولی تمام وسایل عجیب غریب مغازهاش را بیرون آورد. ترقههای رنگی، آینه غولی و کلی وسیله دیگر!
مامانفیلا و فیلو، آینه غولی را کشانکشان تا ورودی جنگل بردند. آقا ویزولی هم ترقههای رنگیاش را به ورودی جنگل برد تا برای فردا آماده شوند. ملکه مورچهها هم حشرههای کوچولو را در تونلهای زیرزمینی لانه مورچهها جا داد. پروانهها و بقیه حشرات بزرگتر هم داخل خانه اهالی جنگل قایم شدند.
روز حمله رسید. دستهی بزرگی از زنبورهای وحشی به ورودی جنگل رسیدند؛ اما همینکه میخواستند داخل بروند، به تور محافظ گیر کردند! همان تور محافظی که عمو نگهبان و دوستانش درست کرده بودند.
دستهی دوم زنبورها، مشغول پاره کردن تور شدند؛ اما همینکه از تور عبور کردند، چشمشان افتاد به آینه غولی. آقا ویزولی بالای درخت نشسته بود و تصویرش در آینه افتاده بود. تصویرش را خیلیخیلی بزرگتر نشان میداد. درست بهاندازهی 4 فیل گنده! آقا ویزولی صدایش را کلفت کرد و با بلندگو فریاد زد: «چهکسی جرئت کرده به جنگل زنبورهای غولی نزدیک شود؟ اگر یکقدم دیگر جلو بیایید، به زنبورهای غولی دستور میدهم تا حسابتان را برسند».
خانم مرغه و آقا خروسه، ترقهها را در هوا ترکاندند. صدای ترق و تروق و جریق و جروق در جنگل پیچید. زنبورهای وحشی از دیدن زنبور غولپیکر و شنیدن آنهمه صدای ترسناک، حسابی وحشت کردند. ویزویز کنان، پا به فرار گذاشتند!
وقتی زنبورهای وحشی دور شدند، اهالی جنگل با صدای بلند هورا کشیدند! آنها موفق شدند مراقب حشرههای کوچولو باشند و جنگلشان را نجات دهند.