
هدف کلی: آشنایی با معلولان و تواناییهایشان و احترام گزاردن به آنها
اهداف جزئی:
-
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی
- بیان دلایل منطقی ساده برای عمل خود
- ارائه ایدههای نو و راهحلهای عملی جدید از دیدگاه کودک با استفاده از امکانات موجود
- ابراز محبت، همدلی و همدردی با معلولان
- شرکت در نمایشهای خلاق
- هماهنگی چشم و دست /تقویت عضلات دست
- توجه و دقت به صدای اول کلمات (آشنایی با همآغاز «د»)
- تقویت هوش اخلاقی (Moral)
اگر بخواهی جملهای محبتآمیز به پدر و مادرت بگویی چه میگویی؟ آن جمله را هنگام بوسیدن دستان پدر و مادرت به آنها بگو.
برای مرور درسهای گذشته، سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 23: چرا نباید بدون اجازه به وسایل دوستمان دست بزنیم؟
- درس 29: اگر مهمان به خانه شما بیاید، برای اینکه او را خوشحال کنید، چگونه با مهمانانتان رفتار میکنید؟ (آداب مهماننوازی)
- درس 31: اگر مادر یا مادربزرگ شما مریض شوند چه کارهایی برای بهبود آنها، انجام میدهید؟
تصویرخوانی و تفکر: توجه نوآموزان را به تصویر کتاب جلب نمایید و از آنان بخواهید بادقت به تصویر نگاه کنند؟ از آنان بپرسید در تصویر چه میبینید؟ به نظر شما قورباغه کیست؟ فکر میکنید داستان امروز ما در مورد چیست؟
آشنایی با همآغاز «د»: ابتدا داستانک زیر را برای کودکان بخوانید:
یک دارکوب دانا در جنگل دانابان زندگی میکرد و همیشه بهدنبال داروهای گیاهی خوشمزه بود. یک روز او به دیدار داداشش که نزدیک یک داروخانه زندگی میکرد، رفت و در راه یک داروی گیاهی خوشبو پیدا کرد. دارکوب دانا، با خوشحالی داروی گیاهی را به داداشش داد و او از طعم خوش آن لذت برد. آنها سپس به داروخانه رفتند تا به داروساز کمک کنند و از تجربهشان لذت ببرند. از آن روز به بعد، دارکوب دانا و داداش هر روز با هم به جستوجوی داروهای گیاهی خوشمزه میپرداختند و زندگی شادی داشتند.
چه حرفی را بیش از همه در داستان شنیدید؟ حالا از نوآموزان بخواهید، خودشان هم مثالهایی را بیان کنند.
مجدد توجه آنان را به تصویر کتاب جلب نموده و به کودکان بگویید؛ بین دایرههای داخل صفحه بگردد و خطچین دایرههایی که داخلشان یک تصویر همآغاز «د» دارد، پررنگ کنند (دارکوب – دایناسور – دارت). سپس، پنجره و سایر قسمت های سفید صفحه را به سلیقه خودشان رنگ بزنند.
به نام خداوند مهربان
خانم قدی در را باز کرد و وارد کلاس شد اما مثل همیشه در را نبست، گفت: «بچهها! با قورقوری، همکلاسی جدید آشنا بشین!»
همان موقع، صدای تلق و تولوق آمد، بچهها اول دو تا عصای کوچک چوبی دیدند که وارد کلاس شد. بعد عروسک دایناسور کوچولویی که توی بغل یک قورباغهی سبز بود.
قورقوری تا نگاهش به بچهها افتاد، لپهایش قرمز شد و یواش گفت: «سلام!»
بچهها باتعجب به او نگاه کردند گفتند: «سلام! خوش اومدی.»
لپهای قورقوری قرمز و قرمزتر شد. با کمک عصا، تندتند رفت و روی صندلی خالی کلاس نشست.
زنگ تفریح، همهی بچهها یک عالمه سؤال داشتند تا از قورقوری بپرسند.
پرپری پرسید: «پاهات چی شدن؟»
پوپک هم پرسید: «همیشه باید با عصا راه بری؟»
پشمک گوشهایش را بالا گرفت و پرسید: «خودت تنهایی میای مدرسه و برمیگردی؟»
قورقوری با مهربانی به بچهها جواب داد.
کمی که گذشت، زیرینگ زیرینگ صدای زنگ تفریح آمد.
همهی بچهها باعجله رفتند بازی. همه بهجز قورقوری! آخه قورقوری نمیتوانست مثل آنها بدود یا بپرد.
برای همین نشست توی کلاس. تنهای تنها!
چند روز گذشت. چند روز بیشتر هم گذشت و قورقوری همهی زنگهای تفریح را تنها بود.
تا اینکه یک روز هوا بارانی شد. بچهها ماندند توی کلاس و حیاط نرفتند.
نازپری گفت: «کاش زودتر بارون تموم شه تا بتونیم ورزش کنیم.»
پرپری گفت: «چقدر روزای بارونی خستهکنندهست!»
پشمک پوف بلندی کرد و گفت: «حوصلهم سر رفته! دلم بپربپر میخواد.»
یکدفعه صدای آواز قشنگی بلند شد. بچهها به هم نگاه کردند و دنبال صدا گشتند.
صدا برای نیلبک قورقوری بود. او داشت ساز میزد و آواز میخواند.
قورقوری گوشهی کلاس نشسته بود و داشت نقاشی خودش را کنار دوستانش میکشید. ساز میزد و آواز میخواند. آواز تشکر از خدا.
بچهها باتعجب به قورقوری نگاه کردند.
قورقوری تا چشمش به بچهها افتاد باز هم لپهایش قرمز شد.
نازپری گفت: «چقدر نقاشیت قشنگ شده!»
پوپک گفت: «چه آواز قشنگی قورقوری! چند تا آواز بلدی؟»
پشمک پرسید: «توی آوازت داشتی از خدا تشکر میکردی؟ اما تو که…»
قورقوری لبخند زد وگفت: «اندازهی یک برکه پر از ماهی آواز بلدم! اندازهی تمام نعمتها و مهربانیهای خدا!»
پشمک باز هم تکرار کرد: «اما آخه تو که…»
قوقوری زودی گفت: «درسته که با عصا راه میروم و پاهایم سالم نیستند، اما یک عالم نعمت دیگر که دارم.»
و شروع کرد به فوت کردن توی نیلبکش! بچهها با شادی همانطور که به آواز جدید قوروقوری گوش میدادند. نقاشیاش را روی دیوار چسباندند و گفتند: «تو خیلی خوبی قورقوری جان!»
روز بعد هرکدام از بچهها برای قورقوری هدیهای آوردند.
نازپری یک صدفِ کوچولو به او داد و گفت: «برای دوست هنرمندم!»
پوپک یک دایناسور عروسکی صورتی رنگ به او داد و پرسید: «زنگهای تفریح به منم آواز یاد میدی؟»
پشمک یک بازی دارت به او داد و بالبخند گفت: «از این به بعد، زنگ تفریح مسابقهی دارت هم داریم.»
قورقوری لبخند زد و گفت: «ممنون که اینقدر مهربونید.» و بازهم خدا را شکر کرد. اینبار برای دوستان خوبی که به او هدیه داده بود.[1]
راستی بچهها! فکر میکنید قورباغه با اینکه نمیتونست مثل بچههای دیگه بازی و ورزش کند چه مهارت دیگری داشت؟
[1] هاجر زمانی
ابتدا در مورد سفارش و صحبت امام رضا(ع) با نوآموزان صحبت کنید. ایشان فرمودند: خدای مهربان برای معلولان جایگاه بسیار بالایی در بهشت قرار داده است.[1]
سپس، برای کودکان تعریف کنید که؛ کودکی بود که نمیتوانست راه برود و بر روی ویلچر مینشست. او هر روز در کنار بوستان محل به بازی بچهها نگاه میکرد اما نمیتوانست با آنان بازی کند. فکر میکنید چطور میتوانیم با او بازی کنیم و او را خوشحال کنیم؟ از کودکان بخواهید آن شرایط و نحوه کمک کردن به آن کودک را نمایش دهند.
همچنین، برخی از کودکان میتوانند نقش یک معلول را بازی کنند که یا نابینا است یا ناشنوا یا راه نمیتواند برود و… اما در عین حال تواناییهای زیادی دارد و به دیگران در اتفاقاتی که برایشان میافتد کمک میکند.
[1] گزیده کافی، ج1، ص228.
ابتدا نمونههایی از نعمتهای خدای مهربان، مانند چشم، دست، پا و گوش را بیان کنید و از کودکان بخواهید که بگویند که اگر هریک از اینها را نداشتند چه میشد؟ سپس، از خدای مهربان به خاطر نعمتهای بیشمارش سپاسگزاری کنند.
در ادامه، در مورد انواع معلولیتهای جسمی و حرکتی مثل نقص در اعضای بدن مانند نابینایی و یا ناشنوایی با کودکان بحث و گفتوگو کنید.
از نوآموزان بپرسید؛ چگونه میتوانیم به افراد معلول احترام بگذاریم، اگر یکی از آشنایان یا دوستان ما چنین مشکلاتی داشته باشند، وظیفه ما نسبت به آنان چیست؟ برای نوآموزان توضیح دهید که اگر برای کسی مشکلی پیش بیاید و یکی از اعضای خود را از دست بدهد، او میتواند با سایر تواناییهایی که خدا به او داده است، موفق و خوشحال باشد.
از نوآموزان بپرسید؛ اگر کسی مشکلی در اعضای بدن خود داشته باشد، چگونه میتواند موفق باشد و بهخوبی زندگی کند؟
از کودکان بخواهید با استفاده از وسایلی مانند: نی نوشابه، خلال دندان، سیخ چوبی، نخ، مقواهای رنگی و… برای کودک معلول ابزاری درست کنند تا او هم بتواند با کودکان دیگری بازی کند.
به نام خداوند مهربان
خانم معلم در کلاس را باز کرد و وارد شد، اما در را با دستش نگه داشت تا بسته نشود. بچهها با تعجب ساکت شدند و سر جایشان نشستند. خانم معلم با صدای بلند گفت: «خب عزیزان من، لطفاً آرام، امروز مهمان داریم، یک دوست جدید.»
یک قورباغه کوچولوی زردرنگ وارد کلاس شد. بدن قورباغه پر از خالهای قرمز بود. روی صندلی چرخداری نشسته بود. کیف مدرسهاش به دسته صندلی آویزان بود. یک کلاه زیبا که عکس یک سنجاقک روی آن دوختهشده بود روی سرش بود. او نمیتوانست راه برود و فلج بود.
از آن روز به بعد قورباغه کوچولوی زرد خالخالی، همکلاسی بچهها شد؛ ولی کسی دوست نداشت با او بازی کند بهجز پرپری. زنگ ورزش یا تفریح کسی او را بازی نمیداد. قورباغهی خالخالی هم از این کار بچهها ناراحت بود، ولی لبخند میزد.
یک روز بارانی بچهها به داخل حیاط رفتند تا آببازی کنند؛ اما قورباغه داخل کلاس تنها ماند. صدای جیغ و شادی بچهها از حیاط به گوش میرسید. ناگهان فیلو گفت: «بچهها ساکت، یک نفر دارد آواز میخواند. عجب صدایی! کسی که اینجا نیست، پس صدای کیست؟!».
همگی رو به کلاس کردند و دستهجمعی جلوی در کلاس رفتند. پرپری و قورباغه کوچولو، کنار پنجره نشسته بودند و قورباغه داشت با صدای قشنگ آواز میخواند و با سوزن چیزی میدوخت.
بچهها جلوتر رفتند. پرپری و قورباغه با دیدن بچهها خوشحال شدند. اردک کوچولو گفت: «وای دوست من، تو چقدر صدای قشنگی داری! هیچکس در جنگل دانابان به زیبایی تو آواز نمیخواند. من فکر میکردم قورباغهها صدای زیبایی ندارند. چگونه اینقدر زیبا میخوانی؟ تو با این سن کمات، دوختن هم بلدی؟»
پرپری خیلی زود گفت: «بله بچهها، درست است که دوست ما روی صندلی چرخدار مینشیند؛ اما از بس که تمرین کرده، صدای به این زیبایی پیداکرده است. او هم خوب میخواند و هم خیلی خوب کلاههای رنگارنگ میدوزد.»
پوپی گفت: «پس آن کلاه سنجاقکی هم خودت دوختهای؟ وای، باورم نمیشود! چقدر تو هنرمندی!»
از آن به بعد بچهها با او بازی کردند؛ حتی فوتبال. او هم به بچهها یک کلاه هدیه داد تا همیشه به یادش باشند. بچهها فهمیدند که قورباغهی زرد خالخالی، برای انجام کارهایش بیش از اینکه از پاهایش استفاده کند از فکرش استفاده میکند. البته تلاش میکند و تلاش میکند و تلاش میکند… .
راستی بچهها فکر میکنید قورباغه زرد بااینکه نمیتوانست راه برود، چطور میتوانست فوتبال بازی کند؟ (دروازهبان)
راستی بچهها به نظر شما بااینکه کلاس درختی، بالای درخت بود، او چگونه میتوانست خود را به کلاس برساند؟