هدف کلی: آشنایی با رعایت آداب اجتماعی (احترام به مهمان)
اهداف جزئی:
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی
- هماهنگی چشم و دست/تقویت عضلات دست
- ساختن کاردستی
- شرکت در نمایشهای خلاق
- تقویت هوش اخلاقی (Moral)
- تقویت هوش برونفردی یا اجتماعی (External / Social)
- تقویت هوش جنبشی – حرکتی Kinetic)/ (Motion

مربی محترم ضمن پرسش از احترام به والدین، به نوآموزان بگویید که از والدین خود بخواهند تا یک عکس از بوسیدن دست پدر و مادر خود در گروه کلاسی بارگذاری کنند.

برای مرور درسهای گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 20: خداوند سورهی کوثر را برای چه کسی نازل کرده است؟
- درس 26: چگونه به معلم خود احترام میگذارید؟
- درس 28: وقتی به منزل کسی مهمانی میروید، بهتر است چه کارهایی را انجام دهید و چه کارهایی را انجام ندهید؟
تصویرخوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید به تصویر بهدقت نگاه کنند و بگویند که به نظر شما چه اتفاقی افتاده است و سعی کنند یک داستان برای تصویر بسازند.
مرور عدد 5 (درس 20): از نوآموزان بخواهید به کادر بالای صفحه توجه کنند. سپس، از هر مورچهای که در بالای صفحه آمده، در تصویر 5 عدد پیدا کنند و با رنگ مخصوص همان مورچه رنگآمیزی کنند (قرمز – آبی – سبز).
دستورزی: از نوآموزان بخواهید تا خطوط خطچین روی دیوار را پررنگ نمایند و تصویر پنجره را به سلیقه خود رنگآمیزی نمایند.
جهت دانلود کاربرگ لینک زیر را لمس کنید.
https://dl.nokhbe.show/danaban.morabi%20book/jeld2/2.29-karbarg.pdf
داستان را در کلاس بخوانید یا با اسکن رمزینه ابتدای درس، فایل صوتی آن را در کلاس پخش کنید.
مامانپری نگران بود. آخه باباپری دیرکرده بود. بقبقو میکرد و از اینطرف به آنطرف میرفت.
کمی که گذشت باباپری آمد و گفت: «ببخشید که دیر کردم! آخه یکی از نامهها رو باد برد. خیلی دنبالش گشتم تا پیداش کنم. گیر کرده بود بین دو تا شاخه. هر کار کردم نوکم نرسید بهش. اما چند تا مورچهی مهربون رفتند نامه را آوردن. صحیح و سالم!»
مامانپری گفت: «چه مورچههای خوبی! لانهشون رو یاد گرفتی؟»
باباپری گفت: «بله! چطور مگه؟»
مامانپری گفت: «دعوتشون کن لونهمان. براشون کیک شکلاتی درست میکنم. باید ازشون تشکر کنیم!»
نازپری و پرپری بالاپایین پریدند و گفتند: «آخ جون مهمونی! آخ جون کیک شکلاتی! نه آخ جون به مورچهها!»
مامان پرسید: «چرا نه آخ جون؟!»
پرپری زودی گفت: «خب نمیشخ با این کوچولو موچولوها بازی کرد که!»
مامان هووووف بلندی کشید و گفت: «نبینم بهشون بیاحترامی بشهها! یادتون باشه، مهمون دوست خداست.»
چند روز گذشت. روز مهمانی آمد. مورچهها پشت هم قطار شدند و راه افتادند.
یک، دو، سه چهار
یک، دو، سه چهار
مورچهها به پیش!
عقبگرد. جلوگرد. به چپ چپ! به راست راست!
قطار مورچهها آمدند و آمدند تا بالاخره رسیدند.
نازپری در را باز کرد و گفت: «سلاااام! خوش اومدید.»
بابا جلو رفت و به آقای موری و خانمش سلام کرد. مورچهها یکی یکی وارد لانه شدند. پرپری هم سلام کرد و زیرلب گفت: «وای! فکر کنم هزار تا بچه دارن!» و ریزریز خندید.
مامانپری گفت: «یادتون نره چی گفتم.»
نازپری و پرپری آرام گفتند: «نه! نمیره. مهمون دوست خداست و باید بهش احترام بذاریم.»
توی لانه جای نشستن نبود، باباپری گفت: «پرپری! نازپری! بچه مورچهها رو ببرید اتاقتون، بازی کنید.»
پرپری و نازپری با ناراحتی به هم نگاه کردند اما چیزی نگفتند. چند دقیقه بعد بچهمورچهها روی اسباببازیهای آنها نشسته بودند و ویژویژ تاب میخوردند.
پرپری با نگرانی درِ گوش نازپری گفت: «حیف که دوست خدا هستن! اگر نه نمیذاشتم اینجوری بپربپر کنن.»
همانموقع بچهمورچهها قطار شدند. رفتند زیر تخت پرپری. اما زود بیرون نیامدند. یک ذره و چند ذره گذشت تااینکه با یک توپ بیرون آمدند و گفتند: «توپت پنچر شده بود. گشتیم سوراخش رو پیدا کردیم. دوختیمش برات. بیا بگیرش. فوتش کن باز تپلی بشه!»
پرپری با خوشحالی گفت: «وای! ممنونم دوستهای کوچولو موچولوی من.»
بچهمورچهها برای پرپری ماچ فرستادند. دوباره قطار شدند. این بار رفتند زیر تخت نازپری. بعد با هم گفتند: «زیر تختت یک ریزه آشغال ریخته، میخوای تمیزش کنیم؟»
نازپری گفت: «آخآخ! آره ببخشید. نوکم نرسید بهشون!» بچهمورچهها تندتند مشغول شدند و زیر تخت را تمیز کردند.
مامانپری صدا کرد: «وقت خوردن کیک شده!»
بچهمورچهها سهباره قطار شدند.
پرپری توی گوش نازپری گفت: «فکر کنم دلم میخواد با دوستان خدا، دوست شَم.»
نازپری با خنده گفت: «اوهوم! منم…»
بعد از خوردن کیک دوباره رفتند تا بازی کنند. بازی حدس بزن چه شکلیه!
بچهمورچهها کنار هم ایستادند و یک شکل درست کردند، نازپری و پرپری حدس زدند.
کمکم وقتِ رفتن شد. بچهمورچهها با کمک هم اسباببازیها را جمع کردند.
پرپری گفت: «میشه بازم بیایید؟»
نازپری گفت: «آره! آخه خیلی خوش گذشت!»
بچهمورچهها گفتند: « اوهوم اوهوم! میشه.»
نازپری و پرپری با هم گفتند: «آخ جونمیجون!» و یک آبنبات پیچپیچی دادند به مورچهها.
بچهمورچهها همانطور که میرفتند گفتند: «کاش شما هم توی لونهی ما جا میشدید.»
همه با هم خندیدند و برای قطار مورچهها دست تکان دادند.[1]
از کودکان بخواهید تا از داستان نتیجه گیری کنند و بعد سخن پیامبر مهربانمان را برای ایشان توضیح دهید. پیامبر فرمودند: پیروان من تا زمانی که به یکدیگر مهربانی کنند و وبه مهمان احترام بگذارند، همیشه در خوبی خواهند بود. [2]
[1] هاجر زمانی
[2] (جوادی آملی، مفاتیح الحیات، نشر اسراء، 1396 ش، ص 386).
از نوآموزان بخواهید؛ با استفاده از مداد شمعی، قسمتهای مختلف کاغذ را به رنگهای مختلف رنگآمیزی کنند، بهطوری که از سفیدی کاغذ چیزی باقی نماند. سپس، تمام صفحه را با گواش مشکی دوباره رنگآمیزی کنند، بهصورتیکه هیچ رنگی مشخص نباشد و رنگ مشکی روی تمام رنگها را بگیرد.
بعد از خشک شدن رنگ گواش، حالا صفحه اسکراچ آمده شده است. هر قسمت از فضای داستان که برایشان جالب بود را با یک خلالدندان یا چوبی نازک، بر روی صفحه سیاه بکشند. رنگی رنگی شدن نقاشی اسکراچ برد برای آنها خیلی هیجانانگیز است.
وسایل مورد نیاز: مداد شمعی، خلالدندان یا چوب نازک، کاغذ آ چهار، گواش مشکی.
فیلم آموزشی :
این بازی، مناسب برای کودکان و بزرگسالان در مهمانیها و دورهمیها است.
در ابتدا نوآموزان را به گروههای ششنفره تقسیم کنید و از آنها بخواهید بهشکل دایره، هر گروه دورهم بنشینند. یکی از افراد، با تکان دادن دستش به نفر کنار دستی خود میگوید: بغلی بگیر، فرد کنار دست او میگوید «چی رو بگیرم؟» نفر اول میگوید: «یک کلافه رو.» نفر بعدی میپرسد: «چیکارش کنم؟» نفر اول میگوید: «بده بغلی» و نفر سوم شروع به تکان دادن یک دست خود میکند و به نفر بعدی هم به همین ترتیب بازی منتقل میشود. این روند، به همین شکل ادامه پیدا میکند و با پایان یافتن هر دور، یک حرکت جدید (قبلاً تکان دادن: سر، پا، چشمک زدن با یک چشم و…) به حرکاتی که بازیکنان باید انجام دهند، اضافه میشود.
مامانپری گفت: «بچهها! زود اتاقتان را مرتب کنید. مهمان داریم!
پرپری گفت: «مهمان؟ ما میشناسیمش؟»
مامانپری گفت: «نه! ولی یکی از دوستان قدیمی من و باباپریست. میخواهد با خانوادهاش بیاید اینجا.»
نازپری گفت: «جانمی جان! دختر هم دارند؟ میخواهم با دخترهایشان خالهبازی کنم!»
مامانپری خندید و گفت: «آره! یک عالمه بچه دارند! اینقدر زیاد که مطمئن نیستیم داخل خانه جا شوند.»
دهان پرپری و نازپری از تعجب باز شد. باباپری جلو آمد و گفت: «نگران نباشید بچهها. یک جوری آنها را داخل خانه جا میدهیم.»
پرپری گفت: «ولی من دلم نمیخواهد اینهمه مهمان داشته باشیم! حتماً اتاقم را به هم میریزند!»
مامانپری گفت: «مهمان، دوست خداست. شما باید با آنها مهربان باشید.»
نازپری گفت: «حالا شام چی داریم؟»
باباپری گفت: «خورشت دانه. گفتیم یکچیزی درست کنیم که هم ما دوست داشته باشیم هم آنها.»
پرپری و نازپری بدو بدو اتاقشان را مرتب کردند و لباسهای قشنگشان را پوشیدند.
وقتی زنگ در خانه را زدند، پرپری و نازپری رفتند جلو تا به مهمانها خوشامد بگویند؛ اما خوشامدگویی آنها یک ساعت وقت گرفت. چون سلام کردن به یک عالمه مورچه خیلی طول میکشد! پرپری یواشکی در گوش نازپری گفت: «ما نباید مورچهها را بخوریم؟»
نازپری هییین بلندی کشید و گفت: «نهههه!»
پرپری آهسته گفت: «یکدانهی خیلی کوچولو چطور؟ اینها که خیلی زیادند. اگر یکدانهشان را بخوریم هیچکس نمیفهمد.»
نازپری اخم کرد و گفت: «درست است که ما مورچه میخوریم؛ اما آنها دوست مامان و بابا هستند. تازه، مهمان هستند. ما باید با مهمانها مهربان باشیم. مهمان دوست خداست.»
پرپری شانهاش را بالا انداخت و پر پر پر رفت داخل اتاقش. اتاقش پر بود از مورچههای قهوهای کوچولویی که از درودیوار بالا میرفتند. تمام اسباببازیهایش را بههمریخته بودند. پرپری اعصابش به هم ریخته بود.
یکی از بچه مورچهها گفت: «داخل اتاقت یک سیب گندیده داری!»
پرپری اخم کرد و گفت: «هیچم ندارم! من خیلی تمیزم.»
مورچهها رفتند زیر تخت پرپری و سیب گندیدهای را بیرون آوردند.
– ایناهاش! ببین!
پرپری با تعجب به سیب نگاه کرد و گفت: «چه عجیب! من اصلاً خبر نداشتم! چقدر دماغ شما تیز است!»
نازپری آمد داخل اتاق و دید مورچههای قهوهای کوچولو به لباسهایش چسبیدهاند. نازپری جیغ کشید و گفت: «واااای! لباسم! لباسم خراب شد!»
مورچههای کوچولو پیراهنش را برایش آوردند و گفتند: «نگران نباش! آستین پیراهنت پاره شده بود. ما آن را برایت دوختیم!»
نازپری از حرفی که زده بود حسابی خجالت کشید. پیراهنش را گرفت و آهسته گفت: «خیلی… خیلی ممنون!»
صدای مامانپری در کل خانه پخش شد:
– پرپری! نازپری! مهمانها را با خودتان بیاورید! وقت شام است.
همینکه مامانپری این جمله را گفت، مورچه کوچولوها پیت و پیت و پیت، از درودیوار پایین آمدند و از اتاق بیرون رفتند. مورچهها داخل سالن پذیرایی جمع شدند؛ اما جا برای نشستن نبود!
مامانپری و باباپری میخواستند خورشت را داخل بشقابها بکشند؛ اما بچه مورچهها ریختند سرِ قابلمه. خانوادهی پرپری عقب ایستادند. باباپری گفت: «بفرمایید. بفرمایید. نوش جان.»
پرپری گفت: «چقدر زشت! چرا اینطوری غذا میخورند؟»
مامانپری گفت: «ساکت! میشنوند! نباید اینطوری بگویی!»
نازپری گفت: «خب راست میگوید. چرا آنها با بشقاب و قاشق و چنگال غذا نمیخورند؟»
باباپری گفت: «چون مورچهها دستهجمعی غذا میخورند. آنها خیلی خیلی با ما فرق دارند؛ اما حالا که مهمانمان هستند، نباید کاری کنیم که خجالت بکشند. باید بگذاریم اینجا راحت باشند و بهشان خوش بگذرد.»
پرپری گفت: «حالا که اینطور است بعد از شام برایشان یک عالمه دانهی شکر میآورم. مورچهها شیرینی دوست دارند!»
نازپری گفت: «من هم داخل سوراخهای دیوار، پنبه میگذارم تا بتوانند راحت بخوابند.»
باباپری و مامانپری خندیدند و گفتند: «آفرین بچهها! شما خیلی مهماننوازید!».[1]
برای درک بهتر مفهوم داستان، سؤالاتی از دل داستان بیان کنید و از نوآموزان بپرسید:
وقتی مهمان به خانه شما میآید شما چگونه با او برخورد میکنید؟
آیا اسباببازیهایتان را میدهید تا او هم بازی کنید؟
پیامبر مهربان ما، همیشه با مهمان مهربان بودند و دوست دارند که ما هم با مهمانمان مهربان باشیم.[2]
2 رسول خدا (ص) فرمود: امّت من مادامیکه به همدیگر مهر میورزند … و مهمان را تکریم میکنند، پیوسته در نیکیاند. (جوادی آملی، مفاتیح الحیات، نشر اسراء، 1396 ش، ص 386)




