درس 6 - آشنایی با بنیان‌گذار و رهبر ایران اسلامی

به نام خداجون مهربون

هدف کلی: پرورش هویت ملی

اهداف جزئی:

  • آشنایی با امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری
  • شرکت در بحث و گفت‌وگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
  • گسترش گنجینه واژگان
  • خواندن ترانه و سرود، همراه با نگهداری ضرب‌آهنگ
  • تقویت هوش موسیقایی (Musical)
  • دست‌ورزی و تقویت عضلات دست
آغاز سخن با نام خدا و هم‌خوانی سوره عصر
عادت چله

اگر بخواهی به کسی که کار اشتباهی انجام می‌دهد، بگویی آن کار را انجام نده، چگونه به آن‌ها می‌گویی؟ (با خوش‌اخلاقی یا بداخلاقی؟) چرا؟

مرورها بر اساس منحنی فراموشی

برای مرور درس‌های گذشته، سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:

  • درس ۵: ما برای چه به مسلمان بودن و ایرانی بودنمان افتخار می‌کنیم؟
  • درس 3: پرچم ایران چه رنگ‌هایی دارد؟
  • درس ۳۲ (جلد دوم): آیا تابه‌حال شما یا پدر و مادرتان به فرد معلول و نابینا کمک کرده‌اید؟
فعالیت 1: کتاب کودک

تصویر خوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید با دقت به تصویر نگاه کنند و بگویند که به نظر ایشان چرا همه زیر کرسی نشسته‌اند؟ روی کرسی چیست و چرا عینک، ناراحت است؟ به نظر شما چه فصلی است و چرا؟ فکر می‌کنید که باباپری، چه قصه‌ای می‌خواهد برای بچه‌ها بگوید.

بعد از آماده شدن ذهن کودکان برای شنیدن، قصه را برای ایشان تعریف کنید.

دست ورزی: از نوآموزان بخواهید تا خطوط خط‌چین بالای صفحه را با توجه به فلش‌ها، پررنگ کنند.

فعالیت 2: قصه «عینک بی دسته»

شب سرد و زمستانی بود و برف همه‌جا را سفیدپوش کرده بود، دوقلوهای تازه به دنیا آمده در کنار هم بازی می‌کردند. منتها نه با اسباب‌بازی، بلکه با عینک مامان.

باباکبوتر بچه ها را صدا کرد و گفت: بچه‌ها بیایید اینجا زیر کرسی بنشینید تا برایتان در این شب برفی یک قصه قشنگ بگویم. بچه‌ها خیلی خوشحال شدند، زود خواستند بروند پیش بابا که ناگهان پای نازپری روی عینک رفت و تقّی دسته‌اش شکست.

عینک دادی زد و گفت: آخ خدا دسته‌ام، چرا من را ندیدی؟ نازپری خیلی ناراحت شد، اما باباکبوتر بازهم خندید و گفت: عینک جان ناراحت نباش اتفاقاً قصه امشب من درباره یک عینک و ساعت است، بیاید اینجا بچه‌ها، آن عینک را هم بیاورید تا فردا ببرم عینک‌سازی.

عینک دسته شکسته گفت: باباجان آخر من را که نباید بدهید به دست بچه‌های کوچک‌تر، مگر من اسباب‌بازی هستم؟

باباپری روبه دخترش کرد و گفت: یادم می‌آید، وقتی‌که تازه پرواز یاد گرفته بودم و هنوز خیلی بچه بودم، خانه ما، در نزدیکی شهر انسان‌ها بود. خانه‌ای بود که در آن یک پیرمرد مهربان زندگی می‌کرد و من زیاد از لانه خودمان به خانه‌ی او می‌رفتم. مردم او را خیلی دوست داشتند، او با دشمنان مردم ایران مبارزه کرد و همه دشمنان را شکست داد و از ایران بیرون انداخت. او رهبر مردم ایران بود و هرچه می‌گفت گوش می‌دادند تا بتوانند شاه و دوستانش را از ایران بیرون کنند.

پرپری پرسید: باباجان نام آن مرد چه بود؟ باباپری دستی روی سر پسرش کشید و گفت: نام آن مرد بزرگ، امام خمینی (ره) بود.

امام خمینی (ره) از شاه بدش می‌آمد؛ چون او آمریکایی‌ها، انگلیسی‌ها و اسرائیلی‌ها را بیشتر از مردم ایران دوست داشت.

وقتی کبوتر کوچکی بودم، گاهی بر لب پنجره یا روی دیوار حیاطشان می‌نشستم و ایشان را تماشا می‌کردم. پاپری پرسید: باباجان امام خمینی با بچه‌ها هم، بازی می‌کرد؟ باباپری گفت: امام خمینی (ره) در خانه با خانواده خیلی مهربان بودند. امام بچه‌ها را خیلی دوست داشت و آن‌ها را نوازش می‌کرد و می‌بوسید، حتی با آن‌ها بازی می‌کرد.

یک روز لب پنجره‌ی اتاق نشسته بودم و امام را نگاه می‌کردم. او مشغول کتاب خواندن بود که علی کوچولو، به اتاق آمد. امام خمینی کتابش را بست و با مهربانی علی کوچولو را در آغوش گرفت. علی همین‌طور که روی زانوهای پدربزرگ نشسته بود، نگاهی به او کرد و پرسید: آقاجان! ساعتت را به من می‌دهی تا بازی کنم؟

امام پاسخ داد: عزیزم نمی‌شود. ممکن است زنجیرش به چشمت بخورد و اذیت شوی. آخر چشم تو مثل گل است.

علی کوچولو فکری کرد و گفت: پس عینکت را بده تا بابابزرگ شوم.

امام خمینی لبخندی زد و جواب داد: نه! شاید دسته‌اش بشکند و آن‌وقت من عینک ندارم.

همین موقع عینک شکسته که در دست نازپری بود با عصبانیت گفت: آخ آخ آخ شنیدید حتی امام هم عینکش را دست بچه‌ها نمی‌داد، آخر بچه که نباید به این چیزها دست بزند.

پرپری و بابا و نازپری به عینک بی دسته خندیدند، بعد باباپری ادامه داد: علی از روی پای امام پایین آمد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، علی کوچولو دوباره به اتاق پدربزرگش آمد و گفت: آقاجان! بیا بازی کنیم. تو بشو بچه و من هم بشوم آقاجان.

امام خندید و قبول کرد. علی لبخندی زد و گفت: پس از جایت بلند شو. بچه که جای آقاجان نمی‌نشیند. امام بیشتر خندید و با مهربانی بلند شد. علی کوچولوی باهوش که حالا شده بود بابابزرگ، صدایش را شبیه پیرمردها کرد و گفت: عینک و ساعت را به من بده پسرم، آخر بچه که به این چیزها دست نمی‌زند.

امام خمینی خیلی به این حرف‌های علی خندید. دستی بر سر علی کوچولو کشید. او را بوسید و گفت: بیا این‌ها را بگیر که تو بردی. علی کوچولو ساعت و عینک را با شادمانی گرفت و بدون اینکه آن‌ها بشکند بازی کرد. همین­موقع بود که مامان‌پری صدا زد: بچه‌ها شام، بفرمایید سر سفره.

بعد همگی رفتند سر سفره تا شام بخورند.[1]

[1] با اقتباس از: سیداحمد میریان، پدر مهربان: خاطراتی از رفتار حضرت امام خمینی (س) با کودکان و نوجوانان، نشر موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره)، 1386 ش

فعالیت 3: شعر

شعر زیر را با نوآموزان هم‌خوانی کنید. برای جذابیت بیشتر از کودکان بخواهید، با دست زدن به شعر ضرب‌آهنگ دهند.

یک کودکم که قلبش
همش در انتظاره

توی دلش این روزا
یه آرزویی داره

می‌خواد که تو خیالش
روی ابرا بشینه

توی بیداری یا خواب
رهبر شو ببینه

بابا می‌گه که رهبر
شجاع و مهربونه

قلب پاک و خداییش
شبیه آسمونه

هرروز توی نمازش
دعا می‌کنه ما رو

عبا یعنی لباسش
داره عطر گُلا رو

می‌خوام تا روز ظهور
تو راه حق بمونم

دوستت دارم یه دنیا
رهبر مهربونم[1]

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-

[1] شاعر: نعیمه آقا نوری

فعالیت 4: نقاشی

از نوآموزان بپرسید که اگر بخواهند یک نقاشی زیبا به رهبر خود هدیه بدهند، چه نقاشی‌ای را برای ایشان می‌کشند؟ در دفتر نقاشی خود یک نقاشی زیبا بکشند.