
هدف کلی: احترام گزاردن به معلولان و کمک به ایشان
اهداف جزئی:
- سپاسگزاری از خداوند و تشکر از او
- شرکت در بحث و گفتگوهای کلاسی
- گسترش گنجینه واژگان
- رعایت حال معلولان و احترام گذاردن به ایشان
- هماهنگی چشم و دست / تقویت عضلات دست
- دقت در گوش دادن
- دریافت هسته معنایی داستان
- توسعه و تواناییهای جسمی حرکتی
- ساختن کاردستی
- تقویت هوش دیداری – فضایی (Visual / Spatial)
- تقویت هوش جنبشی – حرکتی (Kinetic/ Motion
- تقویت هوش اخلاقی (Moral)
آیا دیروز، وقتی به خانه رفتید، دست مادر و پدر خود را بوسیدید؟ چرا ما باید هرروز این کار را انجام دهیم.
برای مرور درسهای گذشته، سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 24: یادت هست در مورد آداب ارتباط با همسایهها و آپارتماننشینی، چه چیزهایی را در کلاس گفتیم؟
- درس 30: از حاج قاسم چه میدانی؟
- درس 32: معلولین چه توانمندیهایی دارند؟
تصویر خوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید بهدقت به تصویر کتاب توجه کنند. از آنان بپرسید به نظر شما چه اتفاقی افتاده است؟ اجازه دهید نوآموزان نظرات خود را بیان کنند.
مرور مفهوم «کموزیاد» و «زیرورو» (درسهای 24 و 30): از نوآموزان بپرسید گلهای کدام سمت پل کمتر و کدام سمت زیادتر است؟ در زیر پل چه چیزهایی وجود دارد؟ درروی پل چه چیزهایی میبینند؟
دست ورزی: از نوآموزان بخواهید تا خطوط خطچین بالای صفحه را با توجه به فلشها، پررنگ کنند.
به نام خداوند زیبایی
خداوند علم و دانایی
صبح از راه رسیده بود و خورشید خانم دستهای گرم و طلایی خودش را به سر برگهای نازک و سبز جنگل دانابان میکشید، یک روز زیبا و رؤیایی که هر چشمی آرزوی دیدنش را داشت. پروانههای رنگارنگ، زنبورهای عسل، گلهای صورتی و زرد و آبی که از لابهلای علفهای بلند بیرون زده بودند. همه و همه منظرهی قشنگی را برای پنجره اتاق پیشو ساخته بودند.
اما او انگار اصلاً اینهمه قشنگی را نمیدید. وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکرد، میگفت: «ایبابا! بازهم این پروانههای تکراری. هرروز باید این گلهای صورتی را ببینم، عه! خسته شدم!».
یک روز که از بازی برمیگشت، خواست از روی پل چوبی قدیمی رودخانه، بگذرد. ناگهان یک موش نابینای پیر را دید. لباسهای کهنه و خاکی داشت. با کلاهی از برگهای درخت بلوط و علفهای خشکشده، درست شبیه کلاه جادوگرها. دماغ بزرگش که سبیلهای بلندی داشت از زیر کلاه بیرون زده بود. سبدی در دست داشت و آرامآرام با عصای سیاه و بلندی روی پل راه میرفت.
گربه کوچولو جلوتر رفت و خواست باعجله عبور کند؛ اما دید موش نابینا اینقدر چاق است که نمیشود از کنارش رد شد. با ناراحتی گفت: «تو که چشمت نمیبیند. چرا از خانه بیرون میآیی؟ برو کنار ببینم.»
پیشو این را گفت. تنهای به موش نابینا زد و او را شالاپی انداخت داخل رودخانه. بعد هم به دستوپا زدن او خندید. موش نابینا به زحمت از آب بیرون آمد و گفت: «تو چه قدر قوی هستی. میخواهم به خاطر این زور و قدرتی که داری به تو هدیهای بدهم.» بعد هم یکی از سبیلهایش را کند و به پیشو داد. پیشو با تعجب سبیل موش نابینا را گرفت و گفت: «این دیگر چیست؟ یک تار سبیل؟ به چه درد من میخورد؟»
موش لبخندی زد و گفت: «هر وقت خواستی چیزهای خیلی دور را ببینی این تار سبیل را روی چشمهایت بکش آن وقت یک اتفاق عجیب خواهد افتاد.»
پیشو به تار سبیل خیره شده بود. خواست از موش نابینا سؤالی بپرسد اما همینکه سرش را بالا آورد، دیگر موش نابینا را ندید.
پیشو که حرفهای موش نابینا را باور نکرده بود، تار سبیل را در جیبش گذاشت و به راه افتاد. در راه با خودش فکر کرد چه خوب میشد که الآن میتوانستم بفهمم بچهها کجا دارند بازی میکنند؟. یاد حرف موش نابینا افتاد. خواست حرف موش نابینا را امتحان کند. پس سبیل را به چشمش کشید تا دور دورها را ببیند؛ اما همینکه سبیل را به چشمش کشید، دیگر چیزی ندید. اتفاق عجیب این بود که که چشمهای پیشو، دیگر نمی دید. او گریه میکرد و به اینطرف و آنطرف میرفت. راه خانه را پیدا نمیکرد. بالاخره شب به خانه رسید.
پیشو کاملاً نابینا شده بود و راستیراستی جایی را نمیدید. هیچ دکتری هم نمیتوانست پیشوی کوچولوی بیچاره را خوب کند. تا اینکه خانم معلم او را پیش بهترین دکتر جنگل دانابان برد، دکتر خرگوش مهربان.
وقتی ماجرای موش نابینا را شنید، دستی به گوشهای درازش کشید و گفت: «من آن موش نابینا را میشناسم. او یک جادوگر بدجنس است. اما پیشو جان، کار تو هم اصلاً درست نبود. ما نباید کسانی که نابینا هستند یا روی صندلی چرخدار مینشینند را مسخره کنیم. باید با آنها مهربان باشیم و کمک کنیم تا راحتتر کارهایشان را انجام دهند. حالا قول میدهی دیگر هیچ نابینایی را اذیت نکنی؟». پیشو با ناراحتی گفت: «بله حتماً.»
دکتر هم گفت: «برای از بین رفتن جادوی موش نابینا تو باید هر خوراکی خوشمزهای که میخوری یا هر منظره زیبایی را که میبینی، خدا را شکر کنی و غر نزنی.»
پیشو قبول کرد. او هر بار که از خدا تشکر میکرد، بیشتر چشمانش خوب میشد. دیدن پروانهها، گلها و آبی آسمان تا اینکه کاملاً بینا شد.
او هر وقت فرد معلولی را میدید، به او احترام میگذاشت و از خدا به خاطر نعمتهایش تشکر میکرد؛ اما مواظب بود که او نشنود و ناراحت نشود.[1]
راستی بگو ببینم، خدا را به خاطر کدام یک از نعمت هایش بیشتر شکر می کنی؟
1 رسول خدا (ص) فرمودند: هرگاه مبتلایان را دیدید بهگونهای خدا را ستایش کنید که آنها نشنوند، چون موجب اندوه آنان میشود. (جوادی آملی، مفاتیح الحیات، نشر اسراء، 1396 ش، ص ۴۳۱)
ابتدا در مورد نعمتهای الهی لزوم شکر آنها، با کودکان سخن بگویید و سؤالاتی را از آنها بپرسید.
پیامبر مهربان ما (ص) همیشه توصیه میکردند تا به نابینایان (و سایر معلولین) کمک کنیم و خدا برای هر قدمی که در این راه برمیداریم، ثوابهای زیادی به ما میدهد و فرشتگان هم به او آفرین میگویند.[1]
از کودکان بپرسید: خدا را چگونه برای نعمت چشم شکر میکنید؟ اگر چشم نداشتیم زندگی ما چگونه میشد؟
سپس برای درک بهتر نعمت چشم، فعالیت نقاشی با چشمهای بسته را اجرا کنید. نوآموزان را به گروههای دونفره تقسیم کنید. یک کاغذ و مداد به هر گروه بدهید. از گروهها بخواهید، یک نفر چشم همگروهیاش را بگیرد و او با چشمان بسته هر چیزی که خدای مهربان به او داده است بکشد و پس از پایان نقاشی، آن فردی که چشم همگروهیاش را با دست گرفته است باید حدس بزند که او چه چیزهایی کشیده است.
[1] رسول خدا (ص) فرمودند: هرکس نابینایی را به مسجد یا خانهاش یا برای تأمین نیازش همراهی کند، خدا برای هر گامی که برداشته و بر زمین نهاده پاداش آزاد کردن بردهای را مینویسد و فرشتگان بر او درود میفرستند تا از وی جدا شود. (جوادی آملی، مفاتیح الحیات، نشر اسراء، 1396 ش، ص 432)
ابتدا فضای بازی را آماده کنید. سه سبد در فاصلهی مناسب روی زمین بگذارید و تعدادی بادکنک باد شده در گوشهای قرار داده شود.
نوآموزان را به گروههای دونفره تقسیم کنید. یک نفر بادکنک را با چشمان بسته به سبد بیندازد و نفر دیگر هم او را راهنمایی کند. مسیر بازی میتواند بهصورت مارپیچ باشد، میتوانید مسیر را بهوسیله چسبکاغذی، طراحی کنید.
برای شروع بازی، بچهها، پشت خط شروع بایستند و با اعلام مربی بازی را آغاز کنند.
هرکدام از نوآموزان دو بادکنک در زیر بغل خود قرار میدهند و طوری حرکت میکنند که بادکنک به زمین نیفتد و آن را باراهنمایی دوست خود به سبد اول میرسانند. در ادامهی بازی، هرکدام از نوآموزان بادکنکی بین دو پای خود قرار میدهند و به شکل پنگوئنی راه میروند تا به سبد برسند و در آخرین مرحلهی بازی هر دو نفر گروه، پشت به هم کنند؛ بهنحویکه یک نفر که چشمش بسته است روبهجلو و نفر راهنما که چشمش باز است به پشت باشد و بادکنک را بین خود قرار دهند و با همکاری یکدیگر آن را به سبد سوم برسانند. برای جذابیت بازی بقیهی نوآموزان میتوانند با این عبارت شرکتکنندگان را تشویق کنند (نه زوده و نه دیره کارتون بینظیره). اگر بادکنکی وسط راه افتاد، بازیکن موظف است به اول بازی برگردد.
وسایل موردنیاز: ۳ عدد سبد، تعدادی بادکنک، چسبکاغذی.