
هدف کلی: آشنایی با مجاهدان و حافظان عزت ایران اسلامی
اهداف جزئی:
- شرکت در بحث و گفتگوهای کلاسی
- گسترش گنجینه واژگان
- هماهنگی چشم و دست / تقویت عضلات دست
- ساختن کاردستی
- درک مفاهیم فضایی (زیرورو)
آیا کسی را میشناسید که از بوسیدن دست پدر و مادرش خجالت بکشد؟ شما به او چه میگویید؟
برای مرور درسهای گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 21: شما معمولاً از چه چیزهایی میترسید؟ برای نترسیدن از آن موارد چهکارهایی را میتوان انجام داد؟
- درس 27: اگر یکی از اعضای خانواده شما مریض شود، برای مراقبت از او چهکار میکنید؟ یادتان هست که پرپری برای زودتر خوب شدن خواهرش، چه کرد؟
- درس 29: وقتی برای شما مهمان میآید، برای پذیرایی از او چهکار میکنید؟ آیا از اسباببازی خود به بچهی مهمان میدهید؟
تصویر خوانی و تفکر: نوآموزان بهدقت به تصویر نگاه کنند و در مورد آن در گروههای خود گفتگو کنند.
درک مفاهیم فضایی (زیرورو): ابتدا مفهوم زیرورو را بهطور عینی با نوآموزان کار کنید. سپس توجه آنان را به تصویر کتاب جلب نموده و از نوآموزان بخواهید عنکبوتهای زیر شاخه را به رنگ قهوهای و عنکبوتهای بالای شاخه را به رنگ سیاه رنگآمیزی کنند.
دست ورزی: از نوآموزان بخواهید تا خطوط خطچین بالای صفحه را با توجه به فلشها، پررنگ کنند.
پرپری و نازپری و فیلو و پشمک و پوپی و ببعی میخواستند بروند اردو. چه اردویی؟
«ملاقات با قهرمان جنگل»
خانم مرغه و بچهها به راه افتادند. پرپری گفت: «یعنی قهرمان جنگل دانابان چه شکلی است؟»
پشمک گفت: «حتماً خیلی پشمالوست!»
پوپی بالهایش را به هم زد و گفت: «حتماً خیلی پرواز میکند و بالهای بزرگی دارد!»
ببعی بعبع کرد و گفت: «حتماً صدایش خیلی بلند است!»
خانم مرغه گفت: «برویم تا ببینیم کدامتان درست گفته است.»
آنها از دشت و گلزار و دریاچه رد شدند و به آخر جنگل رسیدند. جایی که درختها کم میشدند و خورشید تیزتر میتابید. فیلو که جلوتر از همه حرکت میکرد، گفت: «پایم به یک چیزی گیر کرده. نمیتوانم جلوتر بروم.»
خانم مرغه پرید جلو و گفت: «خود خودش است! یعنی رسیدهایم!»
ببعی و پشمک و پرپری و نازپری و پوپی همه در کنار خانم مرغه ایستادند. فیلو گفت: «یعنی این چه بود که پایم بهش گیر کرد؟»
پوپی سرش را خم کرد به جلو و گفت: «چه جالب! مثل طناب میماند! اما خیلی نازک است. برای همین چشممان آن را خوب نمیبیند.»
پشمک گفت: «اینکه طناب نیست. دیوار است. یک دیوار نامرئی.»
ببعی دهانش را جلو برد تا دیوار نامرئی را گاز بزند؛ اما دهانش به دیوار چسبید. بچهها او را محکم نگه داشتند و به عقب کشیدند. خانم مرغه آهسته گفت: «بچهها! چقدر شلوغ میکنید! مرتب و منظم بایستید. میخواهم شما را با کسی آشنا کنم که مواظب جنگل ماست. لطفاً مؤدب باشید!»
خانم مرغه با صدای بلند گفت: «سلام عمو نگهبان!»
اما کسی جواب نداد. خانم مرغه گفت: «شاید نشنیده! بیایید باهم بگوییم.»
همه یکصدا گفتند: «سلام عمو نگهبان!»
صدای پیر و مهربانی گفت: «سلام بچههای قشنگم!»
بچهها به همدیگر نگاه کردند. پرپری گفت: «پس کو؟ کجاست؟ چرا نمیبینیمش؟»
صدای مهربان گفت: «من همینجا هستم! این بالا!»
بچهها بالای سرشان را نگاه کردند. یک هدهد سفید مهربان روی درخت نشسته بود. نازپری گفت: «پس عمو نگهبان شما هستید؟»
عمو نگهبان خندید و از درخت پایین پرید:
– بله! منم!
پرپری گفت: «خانم مرغه! قهرمان جنگل دانابان، همین عمو نگهبان است؟»
خانم مرغه قدقدقدا کرد و گفت: «بله! خود خودش است!»
پشمک گفت: «ولی تو که پشمالو نیستی!»
ببعی گفت: «ولی تو که صدایت بلند نیست!»
نازپری گفت: «ولی تو که بزرگ نیستی!»
عمو نگهبان خندید و گفت: «چون خانم مرغه گفته بود من قهرمان جنگلم، فکر کردید باید خیلی بزرگ باشم؟»
بچهها سر تکان دادند و گفتند: «بله!»
خانم مرغه گفت: «قهرمانهای واقعی را همه نمیشناسند. مثل عمو نگهبان و دوستانش.»
بچهها همدیگر را نگاه کردند: «دوست؟ کدام دوست؟عمو نگهبان بیایید بیرون!» و یک سوت بلند زد. همینکه سوت عمو نگهبان در جنگل پیچید، بچهها قلقلکشان آمد. پایین پایشان را نگاه کردند و فهمیدند چرا قلقلکشان آمده!
یک عالمه عنکبوت سفید زیر پایشان ایستاده بودند و پیتپیت صدا میدادند. تازه کلی پرندههای دیگر هم جمع شدند. خانم مرغه گفت: «این دیوار نامرئی را عنکبوتها با تارهایشان ساختهاند و پرندههای محافظ جنگل هم مانند دیواری آن را بالا بردهاند. میدانستید این دیوار محافظ جنگل ماست؟ عمو نگهبان و دوستانش اجازه نمیدهند حیوانهای بد و آدمها داخل جنگل دانابان بیایند. مخصوصاً آدمها. آدمهای بد.»
عمو نگهبان گفت: «البته آدمها همیشه بد نیستند. آدمهای خوب هم داریم؛ ولی من این دیوار را درست کردهام تا از دست آدمهای بد در امان بمانیم.»
فیلو گفت: «آدم خوب چه شکلی است؟»
عمو نگهبان گفت: «آدمها در یک جای خیلیخیلی دور زندگی میکنند. یک جایی دورتر از جنگل ما. آنها هم خودشان یک عمو نگهبانِ مهربان دارند. اسم عمو نگهبانِ آنها «عمو قاسم» است. حالا بگویید ببینم… دوست دارید برایتان شربت و شیرینی بیاوریم؟»
بچهها با صدای بلند گفتند: «بلهههههه!»
عنکبوتها چرخیدند و چرخیدند و با چند ظرف شربت و شیرینی برگشتند. بعد همگی دور عمو نگهبان جمع شدند و حسابی خوش گذراندند.
راستی، تو که از دنیای آدمها آمدهای، بگو ببینم… عمو قاسم را میشناسی؟
برای کودکان از زحمات تلاشگران عرصه امنیت که جان خود را در راه حفظ میهن اسلامی فدا کردهاند بهخصوص سردار سلیمانی سخن بگویید و با آنان بحث و گفتگو کنید. برای پیشبرد بحث خود، از دل داستان سؤالاتی بپرسید.
از نوآموزان بخواهید با استفاده از بطری آبمعدنی یا بطری نوشابهی کوچک و مقوا و کاغذ رنگی و چسب مایع، وسایلی که برای دفاع از کشور است را بسازند. (مثل موشک، تانک، تفنگ و…)
وسایل موردنیاز: بطری آبمعدنی یا رول دستمال لولهای، مقوا و کاغذ رنگی، چسب مایع.
نوآموزان را به گروههای چهارنفره تقسیم کنید، سپس از هر گروه بخواهید که با نظر یکدیگر، طرح کلی نقاشی را با توّجه به داستان برنامهریزی کنند و سپس روی یک کاغذ بزرگ که مربی آن را با چسبکاغذی به دیوار کلاس چسبانده است با ماژیک و مداد شمعی و مداد رنگی نقاشی کنند.
هدف: نقاشی گروهی، این امکان را برای نوآموزان فراهم میکند که در برداشتهای یکدیگر از موضوع سهیم شوند و در مورد آنها به بحث و تبادلنظر بپردازند تا تصویری که درنهایت ترسیم میکنند، مطابق نظر تمام اعضای گروه یا اکثریت آنها باشد.