هدف کلی: آشنایی با رعایت آداب اجتماعی (احترام به مهمان)
اهداف جزئی:
- شرکت در بحث و گفتگوهای کلاسی
- هماهنگی چشم و دست / تقویت عضلات دست
- ساختن کاردستی
- شرکت در نمایشهای خلاق
- تقویت هوش اخلاقی (Moral)
- تقویت هوش برون فردی یا اجتماعی (External / Social)
- تقویت هوش جنبشی – حرکتی Kinetic)/ (Motion
مربی محترم ضمن پرسش از احترام به والدین، به نوآموزان بگویید که از والدین خود بخواهند تا یک عکس از بوسیدن دست پدر و مادر خود در گروه کلاسی بارگذاری کنند.
برای مرور درسهای گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 20: خداوند سورهی کوثر را برای چه کسی نازل کرده است؟
- درس 26: چگونه به معلم خود احترام میگذارید؟
- درس 28: وقتی به منزل کسی مهمانی میروید، بهتر است چهکارهایی را انجام دهید و چهکارهایی را انجام ندهید؟
تصویر خوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید به تصویر بهدقت نگاه کنند و بگویند که به نظر شما چه اتفاقی افتاده است و سعی کنند یک داستان برای تصویر بسازند.
مرور عدد 5 (درس 20): از نوآموزان بخواهید تا بگویند چند تا مورچه در حال غذا خوردن از قابلمه و چند تا مورچه روی تخت پرپری هستند؟
دست ورزی: از نوآموزان بخواهید تا خطوط خطچین بالای صفحه را با توجه به فلشها، پررنگ کنند.
مامانپری گفت: «بچهها! زود اتاقتان را مرتب کنید. مهمان داریم!
پرپری گفت: «مهمان؟ ما میشناسیمش؟»
مامانپری گفت: «نه! ولی یکی از دوستان قدیمی من و باباپریست. میخواهد با خانوادهاش بیاید اینجا.»
نازپری گفت: «جانمی جان! دختر هم دارند؟ میخواهم با دخترهایشان خالهبازی کنم!»
مامانپری خندید و گفت: «آره! یک عالمه بچه دارند! اینقدر زیاد که مطمئن نیستیم داخل خانه جا شوند.»
دهان پرپری و نازپری از تعجب باز شد. باباپری جلو آمد و گفت: «نگران نباشید بچهها. یک جوری آنها را داخل خانه جا میدهیم.»
پرپری گفت: «ولی من دلم نمیخواهد اینهمه مهمان داشته باشیم! حتماً اتاقم را به هم میریزند!»
مامانپری گفت: «مهمان، دوست خداست. شما باید با آنها مهربان باشید.»
نازپری گفت: «حالا شام چی داریم؟»
باباپری گفت: «خورشت دانه. گفتیم یکچیزی درست کنیم که هم ما دوست داشته باشیم هم آنها.»
پرپری و نازپری بدو بدو اتاقشان را مرتب کردند و لباسهای قشنگشان را پوشیدند.
وقتی زنگ در خانه را زدند، پرپری و نازپری رفتند جلو تا به مهمانها خوشامد بگویند؛ اما خوشامدگویی آنها یک ساعت وقت گرفت. چون سلام کردن به یک عالمه مورچه خیلی طول میکشد! پرپری یواشکی در گوش نازپری گفت: «ما نباید مورچهها را بخوریم؟»
نازپری هییین بلندی کشید و گفت: «نهههه!»
پرپری آهسته گفت: «یکدانهی خیلی کوچولو چطور؟ اینها که خیلی زیادند. اگر یکدانهشان را بخوریم هیچکس نمیفهمد.»
نازپری اخم کرد و گفت: «درست است که ما مورچه میخوریم؛ اما آنها دوست مامان و بابا هستند. تازه، مهمان هستند. ما باید با مهمانها مهربان باشیم. مهمان دوست خداست.»
پرپری شانهاش را بالا انداخت و پر پر پر رفت داخل اتاقش. اتاقش پر بود از مورچههای قهوهای کوچولویی که از درودیوار بالا میرفتند. تمام اسباببازیهایش را بههمریخته بودند. پرپری اعصابش به هم ریخته بود.
یکی از بچه مورچهها گفت: «داخل اتاقت یک سیب گندیده داری!»
پرپری اخم کرد و گفت: «هیچم ندارم! من خیلی تمیزم.»
مورچهها رفتند زیر تخت پرپری و سیب گندیدهای را بیرون آوردند.
– ایناهاش! ببین!
پرپری با تعجب به سیب نگاه کرد و گفت: «چه عجیب! من اصلاً خبر نداشتم! چقدر دماغ شما تیز است!»
نازپری آمد داخل اتاق و دید مورچههای قهوهای کوچولو به لباسهایش چسبیدهاند. نازپری جیغ کشید و گفت: «واااای! لباسم! لباسم خراب شد!»
مورچههای کوچولو پیراهنش را برایش آوردند و گفتند: «نگران نباش! آستین پیراهنت پاره شده بود. ما آن را برایت دوختیم!»
نازپری از حرفی که زده بود حسابی خجالت کشید. پیراهنش را گرفت و آهسته گفت: «خیلی… خیلی ممنون!»
صدای مامانپری در کل خانه پخش شد:
– پرپری! نازپری! مهمانها را با خودتان بیاورید! وقت شام است.
همینکه مامانپری این جمله را گفت، مورچه کوچولوها پیت و پیت و پیت، از درودیوار پایین آمدند و از اتاق بیرون رفتند. مورچهها داخل سالن پذیرایی جمع شدند؛ اما جا برای نشستن نبود!
مامانپری و باباپری میخواستند خورشت را داخل بشقابها بکشند؛ اما بچه مورچهها ریختند سرِ قابلمه. خانوادهی پرپری عقب ایستادند. باباپری گفت: «بفرمایید. بفرمایید. نوش جان.»
پرپری گفت: «چقدر زشت! چرا اینطوری غذا میخورند؟»
مامانپری گفت: «ساکت! میشنوند! نباید اینطوری بگویی!»
نازپری گفت: «خب راست میگوید. چرا آنها با بشقاب و قاشق و چنگال غذا نمیخورند؟»
باباپری گفت: «چون مورچهها دستهجمعی غذا میخورند. آنها خیلی خیلی با ما فرق دارند؛ اما حالا که مهمانمان هستند، نباید کاری کنیم که خجالت بکشند. باید بگذاریم اینجا راحت باشند و بهشان خوش بگذرد.»
پرپری گفت: «حالا که اینطور است بعد از شام برایشان یک عالمه دانهی شکر میآورم. مورچهها شیرینی دوست دارند!»
نازپری گفت: «من هم داخل سوراخهای دیوار، پنبه میگذارم تا بتوانند راحت بخوابند.»
باباپری و مامانپری خندیدند و گفتند: «آفرین بچهها! شما خیلی مهماننوازید!».[1]
برای درک بهتر مفهوم داستان، سؤالاتی از دل داستان بیان کنید و از نوآموزان بپرسید:
وقتی مهمان به خانه شما میآید شما چگونه با او برخورد میکنید؟
آیا اسباببازیهایتان را میدهید تا او هم بازی کنید؟
پیامبر مهربان ما، همیشه با مهمان مهربان بودند و دوست دارند که ما هم با مهمانمان مهربان باشیم.[2]
2 رسول خدا (ص) فرمود: امّت من مادامیکه به همدیگر مهر میورزند … و مهمان را تکریم میکنند، پیوسته در نیکیاند. (جوادی آملی، مفاتیح الحیات، نشر اسراء، 1396 ش، ص 386)
از نوآموزان بخواهید با استفاده از مداد شمعی، قسمتهای مختلف کاغذ را به رنگهای مختلف رنگآمیزی کنند، بهطوریکه از سفیدی کاغذ چیزی باقی نماند. سپس تمام صفحه را با گواش مشکی دوباره رنگآمیزی کنند، به صورتی که هیچ رنگی مشخص نباشد و رنگ مشکی روی تمام رنگها را بگیرد.
بعد از خشک شدن رنگ گواش، حالا صفحه اسکراچ آمده شده است. هر قسمت از فضای داستان را که برایشان جالب بود را با یک خلالدندان یا چوبی نازک، بر روی صفحه سیاه بکشند. رنگی رنگی شدن نقاشی اسکراچ برد برای آنها خیلی هیجانانگیز است.
وسایل موردنیاز: مداد شمعی، خلالدندان یا چوب نازک، کاغذ آ چهار، گواش مشکی
این بازی مناسب برای کودکان و بزرگسالان در مهمانیها و دور همیها است.
در ابتدا نوآموزان را به گروههای ششنفره تقسیم کنید و از آنها بخواهید به شکل دایره، هر گروه دورهم بنشینند. یکی از افراد، با تکان دادن دستش به نفر کنار دستی خود میگوید: بغلی بگیر، فرد کنار دست او میگوید «چی رو بگیرم؟» نفر اول میگوید: «یک کلافه رو.» نفر بعدی میپرسه؟ چکارش کنم؟ نفر اول میگوید: بده بغلی و نفر سوم شروع به تکان دادن یک دست خود میکند و به نفر بعدی هم به همین ترتیب بازی منتقل میشود. این روند به همین شکل ادامه پیدا میکند و با پایان بافتن هر دور، یک حرکت جدید (قبلاً تکان دادن: سر، پا، چشمک زدن با یک چشم و…) به حرکاتی که بازیکنان باید انجام دهند، اضافه میشود.