هدف کلی: آشنایی با رفتارهای اجتماعی مبتنی بر ارزشهای اسلامی (مسخره نکردن)
اهداف جزئی:
- ابراز ناخشنودی از کارهای ناشایست مانند مسخره کردن دیگران
- شرکت در بحث و گفتگوهای کلاسی
- گسترش گنجینه واژگان
- تقویت هوش اخلاقی (Moral)
- هماهنگی چشم و دست / تقویت عضلات دست
داستان کوتاه زیر را برای کودکان تعریف کنید. این داستان مربوط به زندگی یکی از دانشمندان بزرگ جهان اسلام است:
کوچک بودم، روزی مادرم به من گفت: پسرم برو و پدرت را برای خوردن ناهار صدا بزن تا پیش ما بیاید. رفتم و دیدم پدرم در حال کتاب خواندن خوابش برده است. نمیدانستم چطور او را بیدار کنم که اذیت نشود، پای او را بوسیدم. پدرم در اثر قلقلک پایش، بیدار شد و دید من هستم. وقتی ادب و احترام من را دید، دعا کرد و گفت: خدایا پسرم را مرد موفقی کن! بعدها این پسربچه تبدیل به یک دانشمند بزرگ شد که یکی از بزرگترین کتابخانههای ایران را تأسیس کرد. نام او آیتالله مرعشی نجفی است. او میگوید: هرچه دارم از دعای پدرم است.[1]
1 رضا باقیزاده گیلانی، رمز موفقیت بزرگان، نشر گاه سحر، 1380 ش، ص 117
برای مرور درسهای گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 7: چگونه میتوانید به بچههایی که با یکی از والدینشان زندگی میکنند، احترام بگذارید؟
- درس 13: وقتی میخواهیم از خانه، مهمانی یا مدرسه بیرون برویم به دیگران چه میگوییم؟ معنی کلمهی خداحافظ چیست؟
- درس 15: به نظر شما آسیب زدن به دیگران و جرزنی در بازی چه نتیجهای دارد؟ اگر ما قوانین بازی را رعایت نکنیم چه اتفاقی میافتد؟
تصویر خوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید بهدقت به تصویر نگاه کنند. از آنان بپرسید به نظر شما اینجا کجاست؟ چرا نازپری، پرپری، فیلو و پوپی این لباس ها را پوشیده اند ؟ به نظرت اینها چهکاری میخواهند انجام دهند؟ اجازه دهید بچهها نظرات و تخیلات خود را بیان کنند. سپس به آنها بگویید اگر دوست دارید بدانید چه اتفاقی افتاده، باید بادقت به داستانی امروز گوش کنید.
دست ورزی: از نوآموزان بخواهید تا خطوط خطچین بالای صفحه را با توجه به فلشها، پررنگ کنند.
به نام خداوند باران و باد
خداوند لبخند و دلهای شاد
زنگ نمایش بود و همه بچهها تمرین میکردند. نازپری هم با لباس آماده میشد تا نقش ملکه زنبورهای شهرعسلی را بازی کند. لباس او پر از برگ گلهای آبی و صورتی بود.
فیلو، پوپی و پرپری هم زنبورهای سرباز بودند. آنها قرار بود با ده تا مدرسهی جنگلی دیگر، مسابقه بدهند. اگر برنده میشدند، میتوانستند به اردوی عجیبی بروند. اردوی دیدن باغ گل آواز؛ باغی که گلها و درختهای آن آوازهای قشنگ و شعرهای جدیدی میخوانند. این باغ بیرون جنگل دانابان و پشت دریاچه شالاپشلوپ بود. هنوز هیچ بچهای آنجا را ندیده بود. برای همین همه میخواستند با اول شدن به دیدن آن باغ بروند.
نازپری لباس گلگلیاش را پوشید. نگاهی به فیلو و پوپی کرد و زد زیر خنده. گفت: «لباسهای این دوتا را ببین، چقدر خندهدار شدید. تا حالا زنبور چاقالو و زنبور نوک دراز ندیده بودم. این لباسهای مسخره و ارزان را چه کسی برای شما دوخته؟ لباس من را که بهترین خیاط جنگل، خانم جغد شاخدار دوخته. ببینید. لباسم از خوشبوترین برگ گلهای بهاری است. عقبتر بایستید که کثیف نشوم.»
نازپری با این حرفها و خندههایش خیلی دوستانش را ناراحت کرد. فیلو و پوپی هم با او قهر کردند و دیگر حرفی نزدند. پرپری با ناراحتی گفت: «نازپری، فکر میکنی کار درستی کردهای؟ مگر نمیدانی که مسخره کردن دیگران کار بسیار بدی است. این کار خدای مهربان و فرشتهها را خیلی ناراحت میکند.[1] شاید فیلو و پوپی در کارهای دیگر از تو بهتر و قویتر باشند.»
نازپری با اخم به برادرش نگاهی کرد و بدون اینکه حرفی بزند، شروع به تمرین نمایش کرد. هرکسی نوشتهای را که حفظ کرده بود، میخواند و نقش خودش را بازی میکرد. نوبت به پوپی رسید تا بازی کند. او با صدای بلند، نوشتهاش را خواند که ناگهان یک کلمه را اشتباه گفت. نازپری هم دوباره با صدای بلند خندید. آنقدر خندید که روی زمین افتاد. پوپی خیلی خجالت کشید. گریهاش گرفت. بعد هم پر زد و رفت. فیلو و نازپری به خانم معلم نگاهی کردند. فیلو با ناراحتی گفت: «نازپری، تو خیلی کار بدی کردی. پوپی دلش شکست. یک کلمه غلط گفتن که مسخرهکردن ندارد.»
خانم معلم نگاهی به نازپری کرد و گفت: «ایوای نازپری! بلند شو. بلند شو. لباسهایت را ببین. لباسهای نمایش!»
صدای خندهی نازپری ناگهان قطع شد. اشک در چشمانش حلقه زد و ناراحت و عصبانی شد. او نفهمیده بود که با لباسهای گرانقیمت نمایش روی زمین خوابیده. برگهای گل، له و خاکی شده بودند. آستین لباسش هم پاره و آویزان شده بود».[2]
بچهها فکر میکنید این اتفاق بد چرا برای نازپری افتاد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
2- سوره مبارکه همزه، قرآن کریم.
3 رسولاللَّه (صلی الله علیه و آله) فرمودند: «مَنْ عَیّرَ مُؤمِناً بِشَی ءٍ لَم یَمُت حَتّی یَرکبَهُ»؛ هرکس مؤمنی را به چیزی طعن زند، نمیمیرد تا همان را مرتکب شود. (مجلسی، بحارالانوار، نشر موسسة الوفاء، 1404 ق، جلد 73، صفحه 384)
مربی محترم، نوآموزان را به گروههای 4 نفره تقسیم کنید. سپس هرکدام از افراد گروه، با استفاده از ماژیک و مقوا، یکی از شخصیتهای داستان را (فیلو، پوپی، پرپری، نازپری) با ماژیک روی مقوا بکشند و سپس با قیچی دور بُری کنند و در قسمت پایین مقوا، جای دو انگشت را با قیچی ببرند تا بتوانند دو انگشت خود را از آن بیرون بیاورند و حیوانات مقوایی را حرکت بدهند.
با توجه به داستان، با استفاده از کاردستیهایی که نوآموزان درست کردهاند، از آنها خواسته شود که نمایش خود را بهصورت گروهی اجرا نمایند.