درس 30 - یلدا

به نام خداجون مهربون

هدف کلی: آشنایی و احترام گزاردن به آداب‌ورسوم و مناسبت‌های ملی

اهداف جزئی:

  • شرکت در بحث و گفت‌وگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
  • توجه و دقت به صداهای اول کلمات (صدای ژ)
  • گسترش گنجینه واژگان
  • تقویت و هماهنگی توانایی‌های جسمی و حرکتی
  • دست‌ورزی و تقویت عضلات دست
آغاز سخن با نام خدا و هم‌خوانی دعای سلامتی امام زمان (عج)
عادت چله

شعر زیر را با نوآموزان هم‌خوانی کنید و از آن‌ها بخواهید خدا را برای یکی از نعمت‌هایش شکر کنند:

شکر خدای مهربون
خدای ماه و آسمون
خدای گل‌های قشنگ
پروانه ­های رنگارنگ

مرورها بر اساس منحنی فراموشی

برای مرور درس‌های گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:

  • درس 21: وقتی‌که شب است، چه چیزهایی در آسمان دیده می‌شود؟
  • درس 27: حرم امام رضا (ع)، در کدام شهر است؟ از خاطره سفر به مشهد بگو.
  • درس 29: نام دریاهای ایران را بگو.

 

فعالیت 1: کتاب کودک

تصویرخوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید به‌دقت به تصویر نگاه کنند و در مورد آن توضیح دهند. به نظر شما اینجا کجاست؟ چه چیزهایی روی سفره می‌بینید.

مرور مفهوم پهن و باریک (درس 21): از کودکان بخواهید قسمت‌های پهن کیک هندوانه‌ای را سبز کم‌رنگ و قسمت‌های باریک آن را سبز پررنگ بکنند. سپس تمام کیک را رنگ بزنند.

تناظر یک‌به‌یک: از کودکان بخواهید برای هرکسی که در بشقابش کیک ندارد، یک‌تکه کیک بکشند.

دست‌ورزی و بگرد و پیدا کن: توجه نوآموزان را به تصاویر پایین صفحه جلب نمایید. از آن‌ها بخواهید خط‌چین دور جورچین‌های دایره‌ای را پررنگ نمایند. سپس جورچین‌ها را داخل تصویر پیدا کنند و به خودش وصل کنند و در آخر، رنگ بزنند.

 

فعالیت 2: داستان «جشن پرستاره»

می‌توانید داستان را برای کودکان بخوانید یا رمزینه ابتدای درس را اسکن نموده و با مراجعه به فعالیت دوم این درس، فایل صوتی این داستان را برای آنان پخش نمایید.

به نام خدای پاکی‌ها

خورشید داشت کم‌کم نارنجی می‌شد. چیزی به شروع جشن شب یلدا نمانده بود. جشنی که مثل هرسال، در لانهٔ مامان‌بزرگ و بابابزرگ بود. بابابزرگ داشت آواز می‌خواند و مامان‌بزرگ هم داشت کیک می‌پخت. یک کیک بزرگ شبیه هندوانه!

نازپری لباس پف‌پفی پوشید. خودش را توی آینه نگاه کرد و پرسید: «قشنگ شدم؟»

مامان‌پری گفت: «مثل ماه شدی عزیزم.»

نازپری دور مامان چرخید و پرسید: «چرا امشب را جشن می‌گیریم؟»

مامان گفت: «این یک رسم قدیمی است. همه توی این شب دورهم جمع می‌شوند تا به هم بگویند که توی تاریکی‌ها و سختی‌ها باید کنار هم باشیم. باید باهم مهربان باشیم و قدر هم را بدانیم.»

بعد مامان یک ماچ آبدار از نازپری کرد و ادامه داد: «جشن یلدا را توی لانهٔ بزرگ‌ترها می‌گیریم و این شب طولانی را باهم شادی می‌کنیم.»

نازپری چشمکی زد و گفت: «شیرینی و تخمه هم می‌خوریم.»

مامان خندید و گفت: «ای شکمو!»

کمی که گذشت بابا و پرپری با کلی تخمه از راه رسیدند؛ اما آن‌ها تنها نبودند. یک کرم شب‌تاب کوچولو هم همراهشان بود که داشت ریزریز گریه می‌کرد و فقط می‌گفت: «من مامانم را می‌خواهم!»

پرپری زودی ماجرا را تعریف کرد: «من و بابا داشتیم می‌آمدیم که یک‌هو صدای گریه شنیدیم. این فسقلی نمی‌داند لانه‌شان کجاست. برای همین بابا گفت با ما بیاید.»

وقتی ماجرای شب‌تاب کوچولو تمام شد همه سعی کردند به او مهربانی کنند تا کمتر غصه بخورد؛ اما او هنوز داشت گریه می‌کرد.

پرپری آرام گفت: «شب یلدایمان را خراب کرد با این‌همه گریه!!»

نازپری به پرپری نوک زد و گفت: «یواش‌تر! نشنود یک‌وقت.» و از شب‌تاب پرسید: «می‌آیی بازی؟»

شب‌تاب گفت: «نه!» و دوباره گریه کرد.

نازپری گفت: «کمکت می‌کنیم پیدایشان کنی. نگران نباش!»

شب‌تاب کوچولو همان‌طور که گریه می‌کرد پرسید: «چطوری؟»

پرپری از این‌طرف به آن‌طرف لانه رفت و با خودش تکرار کرد: «چطوری!»

کم‌کم همگی شروع کردند به فکر کردن. بوی کیک خوشمزهٔ مامان‌بزرگ بلند شده بود.

اما هنوز فکری به ذهن هیچ‌کس نرسیده بود.

دوباره شروع کردند به فکر کردن. یک عالم هم تخمه شکستند و فکر کردند تا اینکه پرپری گفت: «فهمیدم!»

آن‌وقت زودی همهٔ برق‌ها را خاموش کرد. همه‌جا تاریک شد. همه‌جا جز آنجایی که شب‌تاب کوچولو نشسته بود.

بابابزرگ پرسید: «این چه کاریه بچه‌جون! برق‌ها را چرا خاموش کردی!»

پرپری پرسید: «مگر شب‌ها آسمان مثل الان تاریک نمی‌شود؟»

همه باهم گفتند: «می‌شود!»

پرپری دوباره پرسید: «مگر الان جز شب‌تاب کوچولو چیزی دیده می‌شود؟»

همه باهم گفتند: «نمی‌شود!»

پرپری ادامه داد: «خب دیگر! او باید توی آسمان شب یک علامت بکشد تا خانواده‌اش بدانند اینجاست.»

همه با چشم‌های گرد شده به پرپری نگاه کردند و باهم گفتند: «آفرین پرپری!» همه حتی شب‌تاب کوچولو.

آسمان داشت تاریک و تاریک‌تر می‌شد. ماه رفته بود پشت ابرها و دیده نمی‌شد.

شب‌تاب کوچولو رفت جلوی لانه. پرید بالا. بالا. بالاتر. آن‌وقت توی آسمان یک قلب کشید. یک قلب بزرگ و گفت: «مامان نقاشی من را می‌شناسد. حتماً پیدایم می‌کند.»

شب‌تاب کوچولو درست می‌گفت. خیلی زود آسمان بالای لانه پر شد از شب‌تاب‌هایی که هرکدامشان شبیه یک ستاره می‌درخشیدند.

بابابزرگ جلوی لانه رفت و گفت: «بفرمایید تو!»

کمی بعد لانه پر شد از شب‌تاب‌های کوچک و بزرگ.

مامان‌بزرگ کیک بزرگ هندوانه‌ای را آورد و گفت: «عجب جشن بزرگی شد. یک جشن پرستاره!»

پرپری و نازپری همراه با شب‌تاب کوچولو چرخیدند و بازی کردند. آن شب بهترین شب یلدای نازپری و پرپری بود.[1]

[1] فرزانه فراهانی

فعالیت 3: بحث و گفت‌وگو

مربی محترم، با بچه‌ها در مورد شب یلدا که شب آخر فصل پاییز است، گفت‌وگو کنید و از آن‌ها بپرسید: بلندترین شب سال، چه شبی است؟ چرا شب یلدا به خانه بزرگ‌ترها می‌رویم؟ معمولاً چه میوه‌هایی می‌خوریم؟ چرا شب یلدا را جشن می‌گیریم؟ هرکس یکی از خاطرات خوب خود را از شب یلدا تعریف کند.

فعالیت 4: کاردستی

مربی عزیز، شکل انار را روی تخته بکشید و از کودکان بخواهید که آن‌ها این شکل را روی مقوا ترسیم و بعد دور بری کنند. سپس دورتادور شکل را با پانچ سوراخ‌کنید و در ادامه، به نوآموزان کاموا داده و از آن‌ها بخواهید دورتادور شکل انار را کار دوخت انجام دهند.

وسایل: مقوای قرمز و مقداری کاموا، قیچی و پانچ.

داستان پیشنهادی : داستان یلدا

به نام خدای پاکی‌ها

پاپری خیلی دوست داشت که شب یلدا، یک هدیه‌ی خوب برای پدربزرگ و مادربزرگ ببرد. با خودش فکر کرد که باباپری کلی خوراکی برای آن‌ها می‌برد تا شب یلدا با هم باشند؛ اما او هم دوست داشت چیزی ببرد که همه را خوشحال کند. در این فکرها بود که باد سرد و تندی، پنجره‌ی اتاق پاپری را باز کرد و محکم پرده‌ها را به هم زد. “ننه سرما” بود که تازه از راه رسیده بود. ننه سرما وقتی پاپری را ناراحت و غصه‌دار دید، هویی کشید و گفت: «هوووو، چی شده ننه‌جان، چرا ناراحتی؟»

پاپری ماجرا را گفت. ننه سرما که از دهانش بخار بلند می‌شد و صورت مهربان و خندانی داشت گفت: «قصه. یک قصه قشنگ یلدایی، چطور است؟»

ننه سرما دوتا پوست گردوی خالی را برداشت، وسط آن‌ها فوت سردی کرد و دو پوست را به هم چسباند. بعد گفت: «این هم یک قصه‌ی ننه سرمایی. حتماً دوستانت از آن خوششان می‌آید. ولی یادت نرود باید حتماً همه دورهم جمع شوند. زیر کرسی بنشینند و قصه را بشنوند؛ وگرنه جز یک باد سرد چیزی از داخل این پوست گردوها بیرون نمی‌آید.

شب یلدا از راه رسید. همه مهمان خانه‌ی پدربزرگ شدند و گفتند و خندیدند. یکدفعه پاپری گفت: «ببخشید، ببخشید. من یک هدیه دارم. لطفاً دور کرسی بنشینید، لبخند بزنید و خوب به من گوش دهید.»

همه دور کرسی نشستند؛ یک کرسی بزرگ که زیرش منقلی از زغال‌های قرمز و داغ بود. پاپری به همه نگاهی کرد. بعد گردوی ننه سرما را روی کرسی گذاشت. گردو را آرام باز کرد. ناگهان بادی سرد با دانه برف‌های براق و آبی‌رنگ بیرون آمد. بالای سر همه، مثل یک ابر برفی قرار گرفت و شروع به باریدن کرد. همین‌طور که برف‌های براق و ستاره‌ای از ابر پایین می‌آمد، صدای ننه سرما به گوش رسید که از داخل ابر شروع کرد به تعریف:

آی قصه، قصه، قصه، نون و پنیر و پسته. ماه مهربان سال‌ها بود که با ستاره‌هایش در مزرعه‌ی آسمان شب، تک‌وتنها زندگی می‌کرد. او روزها می‌خوابید و شب‌ها بیدار بود. یک غصه‌ی بزرگ در دل مهتابی ماه بود. ماه مهربان می‌دانست که یک خواهر بزرگ‌تر در این دنیا دارد که اسمش خورشید است؛ اما او را گم‌کرده بود. ستاره‌های دنباله‌دار به او خبر داده بودند که سر و کله‌ی خورشید در شب یلدا پیدا می‌شود. خورشید در آخرین شب پاییز از کنار مزرعه‌ی ماه، رد می‌شود تا آن‌طرف دنیا را روشن کند؛ ولی ماه هر سال خواب می‌ماند و او را نمی‌دید.

ماه یک بار وقتی شب یلدا از راه رسید، به ستاره‌های ریزه‌میزه، سفارش کرد که حتماً وقتی خواهرش از آنجا عبور کرد، بیدارش کنند. خورشید از راه رسید و ستاره‌ها با جیغ‌وداد، ماه را صدا زدند که ناگهان از خواب پرید و از اتاقش دید که خورشید دور و دورتر می‌شود. از خانه بیرون آمد. دوید و خواهرش را بغل کرد. هر دو خوشحال و خندان ساعت‌ها نشستند و با هم حرف زدند. ناگهان خورشید گفت: «ای‌وای خواهرجان! دیر شد. من باید زودتر می‌رفتم تا روز شود، مردم دنیا منتظرند.»

ماه ناراحت شد که خواهرش دوباره می‌خواهد برود. گفت: «باشد. برو، ولی قول بده هر سال آخرین روز پاییز، دیرتر دنیا را روشن کنی تا بیشتر با هم باشیم و حرف بزنیم.»

خورشید هم قبول کرد. از آن روز به بعد، شب یلدا طولانی‌ترین شب سال شد؛ چون خورشید و ماه، به دیدن هم می‌روند و دیرتر روز می‌شود.

ابر برفی وقتی این را گفت، ناگهان ناپدید شد. پدربزرگ و مادربزرگ با لبخند از پاپری به خاطر این هدیه‌ی قشنگ تشکر کردند.