درس 28 - حمایت از تولید ایرانی

به نام خداجون مهربون

هدف کلی: آشنایی و تشویق به حمایت از تولیدات ایرانی

اهداف جزئی:

  • شرکت در بحث و گفت‌وگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
  • تشخیص رابطه کل و جز
  • ساختن کاردستی
  • شرکت در نمایش‌های خلاق
  • دست‌ورزی و تقویت عضلات دس
  • افزایش هوش مالی کودک
آغاز سخن با نام خدا و هم‌خوانی سوره نصر
عادت چله

به نظر شما چه‌کارها و رفتارهایی بد است؟ اگر ببینید کسی یکی از این کارها را انجام می‌دهد، چه‌کار می‌کنید تا دیگر این کار را انجام ندهد؟

 

مرورها بر اساس منحنی فراموشی

برای مرور درس‌های گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:

  • درس 19: تابه‌حال، در کدام‌یک از مراسمات مسجد شرکت کرده‌اید؟ تعریف کنید.
  • درس 25: اگر کشاورز باشید، دوست دارید چه محصولی تولید کنید؟ چرا؟
  • درس 27: اگر نیروهای اورژانس نباشند، چه اتفاق‌هایی برای مردم می‌افتد؟
فعالیت 1: کتاب کودک

تصویرخوانی و تفکر: توجه نوآموزان را به تصویر کتاب جلب نمایید. از آن‌ها بخواهید تا بگویند به نظرشان چه ماجرایی در حال اتفاق افتادن است و اینجا کجاست؛ و سؤالاتی از این‌دست از دل تصویر بپرسید تا ذهن کودک، برای پذیرش ادامه­ی درس آماده شود.

دست‌ورزی و تشخیص رابطه­ی کل و جزء: از نوآموزان بخواهید تا خط‌چین داخل صفحه را پررنگ کنند. سپس به صفحه­ی آخر کتاب بروند و پازل‌های مربوط به این صفحه را پیدا کنند. پازل‌ها را رنگ زده و ببرند. آنگاه با دقت به آن‌ها نگاه کنند و بگویند که این تصاویر مربوط به کدام قسمت تصویر اصلی است. سپس آن را در جای مناسب خود بچسبانند.

نقاشی: در قسمت سفید قفسه، یک وسیله­ی تولید ایران از وسایل خانه­ی خودشان یا از وسایل داخل کلاس که تولید ایران باشد را نقاشی کنند.

 

فعالیت 2: داستان «مغازه‌ی همه‌چی‌فروشی»

داستان را برای کودکان بخوانید یا فایل صوتی آن را، با اسکن رمزینه ابتدای درس و رفتن به فعالیت دو، در کلاس پخش نمایید.

هوا آفتابی و گرم بود.

مدرسه که تعطیل شد، پیشو گفت: «یه خبر خوشمزه‌ی خنک دارم.»

بچه‌ها با هم پرسیدند: «چه خبری؟»

پیشو گفت: «زاغی، یک مغازه‌ی جدید بستنی‌فروشی زده!»

بچه‌ها گفتند: «بستنی‌فروشی بزی که هست!»

ببعی با تعجب پرسید: «زاغی چطوری بستنی درست می‌کنه؟ مگه زاغی شیر داره؟!»

پیشو خندید و گفت: «خودش که نه! شیر رو از گوسفندهای اون‌یکی مزرعه می‌گیره.» و دُمش را تاب داد و گفت: «همه‌جور بستنی هم داره. از بستنی‌های بزی هم خوشمزه‌تر. همه‌ی مزه‌ها و همه‌ی رنگ‌ها رو هم داره! حالا قبول؟ بریم؟»

ببعی و بقیه‌ی بچه‌ها گفتند: «باشه قبول!» و دنبالش راه افتادند.

کمی که گذشت، به بستنی‌فروشی زاغی رسیدند. پیشو راست می‌گفت. زاغی، همه‌جور بستنی داشت؛ هویج‌بستنی، بستنی ‌پسته‌ای، بستنی شکلاتی و هر چیزی که بچه‌ها دلشان می‌خواست.

خیلی زود، هرکدام از بچه‌ها یک بستنی خریدند و راه افتادند.

یک‌دفعه چشمشان به بُزی بستنی‌فروش افتاد! خورشید تابیده بود روی بستنی‌هایش و داشت آن‌ها را آب می‌کرد.

ببعی، با ناراحتی به بُزی بستنی‌فروش نگاه کرد و از بچه‌ها پرسید: «حالا بستنی‌هاش چی می‌شه؟»

لاکو، یک گاز از بستنی‌اش زد و با غصه گفت: «آب می‌شن. همه‌شون آب می‌شن.»

پشمک، هویج‌بستنی‌اش را لیس زد و گفت: «خدا کنه قبل از اینکه آب بشن، زودی فروخته بشن.»

ببعی، با اخم به پیشو گفت: «نباید حرفت رو گوش می‌کردیم! تازه مزه‌ی این بستنی‌ها هیچ ‌فرقی با بستنی‌های بزی نداشت!»

فیلو گفت: «مامان‌فیلوی خودم مغازه داره. می‌گه تا زمانی که می‌شه، باید چیزهایی رو بخریم که محصول مزرعه‌ی خودمونه.»

پیشو پرسید: «نگفت چرا؟»

فیلو، آخرین گاز از بستنی‌اش را زد و گفت: «گفت این‌جوری به بزرگ شدن و زیبا شدن مزرعه‌مون کمک می‌کنیم!»

پیشو گفت: «چه ربطی داره؟»

ببعی با عصبانیت گفت: «ربط داره. همین بستنی، از شیر گوسفند درست شده. اگه ما از بستنی‌های زاغی بخریم، گوسفندهای اون‌یکی مزرعه پولدار می‌شن؛ اما گوسفندهای خودمون نه!»

فیلو هم خرطومش را بالا گرفت و گفت: «اوهوم! درسته.»

بقیه بچه‌ها هم حرفش را تأیید کردند. آن‌وقت به بزی بستنی‌فروش نگاه کردند و از هم پرسیدند: «حالا باید چیکار کنیم؟»

و دسته‌جمعی فکر کردند.

بعد از کمی فکر کردن، فیلو گفت: «خب معلومه دیگه؛ باید یکی دیگه هم بخوریم.»

پشمک، هویج‌بستنی‌اش را بالا گرفت و گفت: «هنوز این یکی مونده!»

لاکو گفت: «امروز پول بستنی دوم رو ندارم!»

ببعی گفت: «چندتا چندتا که نمی‌شه بستنی خورد.»

و دوباره دسته‌جمعی فکر کردند.

باز هم فیلو قبل از همه گفت: «فهمیدم! به مامان‌فیلو می‌گم همه‌شون رو بخره. آخه غروب که بشه، جشن داریم.»

بچه‌ها پرسیدند: «چه جشنی؟»

فیلو گفت: «جشن تولد مغازه‌مون که یک‌ساله شده.»

ببعی پرسید: «چی‌چی‌فروشی دارید فیلو؟»

فیلو سرش رو بالا گرفت و گفت: «همه‌چی‌فروشی! اما فقط چیزهایی که توی مزرعه‌ی خودمون درست می‌شه.»

پیشو پرسید: «ما هم جشن دعوتیم؟»

فیلو با لبخند، خرطومش را پایین آورد و گفت: «همگی دعوتید!»[1]

از کودکان بخواهید به سؤال بالا جواب دهند، در گفت‌وگوی گروهی شرکت کنند و نتیجه­ی خود را از داستان بیان نمایند.

[1] فرزانه فراهانی

فعالیت 3: کاردستی

از نوآموزان بپرسید:اگر شما سازنده­ی ماشین باشید، دوست دارید چه ماشینی را طراحی و تولید کنید؟

با استفاده از تعدادی از درهای بطری نوشابه، بطری آب‌معدنی، لوله­ی دستمال‌کاغذی، نی، چوب، سیخ چوبی، مقوای رنگی، چسب مایع و قیچی، آن ماشین را بسازند. سپس ماشین‌های دست‌ساز خود را به حیاط یا فضای باز برده، آن‌ها را به نمایش بگذارند و در صورت امکان، با آن‌ها مسابقه برگزار کنند.

 فعالیت 4: نمایش

نوآموزان را گروه‌بندی کنید و از آن‌ها بخواهید نقش خریدار و فروشنده را اجرا کنند. بپرسید که اگر آن‌ها فروشنده باشند، چطور جنس‌های ایرانی را تبلیغ می‌کنند و افراد خریدار، چطور دنبال جنس ایرانی و خوب هستند.

داستان پیشنهادی : داستان کیف خرگوشی

نازپری ناراحت بود. پوپی هم ناراحت بود. نازپری از پوپی پرسید: «کیف تو هم مثل کیف من پاره شده که این‌طور ناراحتی؟»

پوپی آرام گفت: «کیف؟ نه. کیف من خراب نشده؛ ولی پدرم کارگر کارخانه‌ی کیف‌سازی است. اما چون مردم کمتر از کیف‌های ایرانی می‌خرند، قرار است کارخانه را تعطیل کنند و پدرم بیکار می‌شود. برای این ناراحتم.»

نازپری گفت: «شاید کیف آن‌ها قشنگ نیست که کسی نمی‌خرد؟»

پوپی گفت: «نه خیلی قشنگ هستند!»

نازپری گفت: «شاید مثل کیف من زود پاره می‌شوند.»

پوپی گفت: «نه! اتفاقاً کیف‌های خوبی هستند. مثل کیف خودم که خیلی وقت است که دارم و پاره نشده.»

نازپری پرسید: «پس چرا نمی‌خرند؟»

نازپری با ناراحتی گفت: «شاید مردم حواسشان نیست که باید از کالای ایرانی بخرند.»

روز بعد نازپری همراه باباپری به بازار جنگل رفتند. در یکی از مغازه‌های کیف فروشی ناز پری از دو کیف خوشش آمد؛ یکی کیف سنجابی بود به رنگ قهوه‌ای و یکی دیگر کیف خرگوشی خوش‌رنگ. او همین‌طور که داشت به هر دو نگاه می‌کرد، ناگهان کیف خرگوشی چشمانش را باز کرد و با لبخند گفت: «سلام نازپری جان! آمده‌ای کیف بخری؟»

نازپری با تعجب گفت: «بله. لطفاً بگو کی هستی؟ کجا درست شدی؟ گرانی یا ارزان؟»

کیف خرگوشی زیپ جلویی را باز کرد و گفت: «عزیزم ببین چقدر جا دارم. می‌توانی همه مدادها و کتاب‌هایت را در من بگذاری. پارچه‌ی من ایرانی و خیلی خوب است من یک کیف ایرانی‌ام.»

همین‌که کیف خرگوشی داشت صحبت می‌کرد، کیف سنجابی وسط صحبتش پرید و گفت: «من را بخر. من هم کلی جا دارم و همه‌ی وسایلت، در من جا می‌شود. تازه ببین چقدر قشنگ و زیبا هستم.»

کیف خرگوشی گفت: «نازپری جان، من به این راحتی‌ها پاره و خراب نمی‌شوم. بندها و دسته‌ی محکمی دارم. از همه مهم‌تر اینکه در کارخانه‌ای ایرانی، با دست کارگرهای زحمت‌کش درست شده‌ام. تازه از این کیف سنجابی که خارجی است ارزان‌تر هم هستم.»

نازپری یاد ناراحتی‌های پوپی و بیکار شدن پدرش افتاد. خیلی محکم صدایش را صاف کرد و گفت: «هر دوتای شما زیبا هستید؛ اما من حتماً کیف خرگوشی را می‌خرم! کیف خرگوشی هم زیباست هم محکم. مهم‌تر از همه، اینکه ایرانی است و بابای پوپی آن را درست می‌کند.» نازپری این را گفت و بابا برایش کیف خرگوشی را خرید.

روز بعد با کیف جدید به مدرسه رفت. بچه‌ها از کیف جدید نازپری خوششان آمد اما یک نفر از همه بیشتر خوشحال شده بود. به نظر شما، آن یک نفر چه کسی بود؟

از کودکان بخواهید به سوال بالا جواب دهند و در گفت و گوی گروهی شرکت کنند و نتیجه خود را از داستان بیان کنند.