هدف کلی: آشنایی با انواع سبکهای زندگی مردم و احترام به آن (شهری، روستایی و چادرنشینی)
اهداف جزئی:
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
- درک پیام تصاویر و ارتباط بین بخشهای تصاویر
- نقاشی کردن
- توجه و دقت به صدای اول کلمات (صدای چ)
- دستورزی و تقویت عضلات دست

اگر شما در ماشین باشید و راننده چراغقرمز را رد کند و نایستد، شما بهعنوان یک همیار پلیس چطور او را متوجه کار اشتباهش میکنید؟

برای مرور درسهای گذشته، سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 13: اگر کسی بخواهد کتاب یا کیف دوست شما را بهزور از او بگیرد، چه کاری انجام میدهید؟
- درس 19: قبل از رفتن به مسجد، بهتر است چه کارهایی انجام دهیم؟
- درس 21: یک همیار پلیس، در ماشین و خیابان، چه کارهایی باید انجام دهد؟

تصویرخوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید بهدقت به تصاویر داخل صفحه نگاه کنند و نظرات خود را دربارهی تصویر بیان کنند.
از کودکان بخواهید ابتدا تصاویر را رنگآمیزی کنند. سپس چیزهایی که مربوط به زندگی شهری است، به تصویر بالا، و چیزهایی که مربوط به زندگی روستایی است، به تصویر پایین وصل کنند.
یافتن مخالفها: مفهوم مخالف را برای کودکان توضیح دهید (مثلاً سرد و گرم، سریع و کُند، شب و روز، راست و چپ). سپس توجه نوآموزان را به کتاب جلب نمایید و از آنان بخواهید در صفحه، دور چیزهایی که مخالف یکدیگر هستند با رنگ مشترک خط بکشند. (شب و روز، گاو نشسته و ایستاده، استکان پر و خالی، خانهی کوتاه و بلند، مرد چاق و مرد لاغر).
توجه و دقت به صدای اول کلمات «چ»: ابتدا داستانک زیر را برای کودکان بخوانید.
یک روز سرد زمستانی، در دهکدهای کوچک، پسرک باهوشی به نام چابک زندگی میکرد. یک روز، چابک تصمیم گرفت به جنگل نزدیک دهکده برود. او در حالی که در جنگل قدم میزد، ناگهان به یک چالهی بزرگ افتاد. چابک، خیلی ترسیده بود، تصمیم گرفت راهی برای خروج از چاله پیدا کند. او در ته چاله، شاخههای بلند و محکمی پیدا کرد و با تلاش فراوان توانست با استفاده از این شاخهها از چاله بیرون بیاید. وقتی به دهکده برگشت، یک فنجان چای داغ خورد تا خستگیاش را برطرف کند.
سپس کلماتی را که با صدای «چ» شروع میشود، بیان کنید (چابک، چاله، چای). از آنها بپرسید: «چه کلمات دیگری میشناسید که صدای اول آنها چ باشد؟» (چاقو، چای، چادر، چاه، چانه، چاله و چاپ). دوباره توجه آنان را به تصویر کادر پایین کتاب جلب نمایید. از کودکان بخواهید نام تصاویر دور دور صفحه را بلند بگویند و به تعداد تصاویری که همآغاز «چ» هستند، از چاقوهای پایین صفحه رنگ کنند و هرکدام از شکلهای هم آغاز «چ» را به یک چاقو وصل نمایند.
درخصوص نحوهی زندگی مردم روستا، شهر و عشایر، با کودکان صحبت کنید. همچنین دربارهی شغل، ابزارها و ماشینآلات کشاورزی، غذای مردم روستا، اهمیت روستاها، فواید زندگی در روستا، خانههای روستایی و اینکه چگونه مردم نیازهای خود را تأمین میکنند، با کودکان گفتوگو کنید. از آنها بپرسید:
هر یک از آنها چگونه غذا تهیه میکنند؟ چگونه از طبیعت یا شهر بهره میبرند؟ اگر یک روز جای یک کودک عشایری، روستایی یا شهری بودند، چه کارهایی انجام میدادید؟
کودکان را گروهبندی نمایید و از هر گروه بخواهید با استفاده از خمیر بازی، گل سفال یا خلال دندان و سیخ چوبی، یکی از انواع خانههای دلخواه خود را درست کنند.
از کودکان بپرسید: «شما دوست دارید در کدامیک از خانههایی که در تصویر کتاب دیدید، زندگی کنید؟ نقاشی آن خانه و خودتان را بکشید.»
سپس تابلوی کلاس را به دو بخش تقسیم کنید؛ بهطوری که یک سمت روستا و یک سمت دیگر تابلوی شهر باشد. حالا از کودکان بخواهید تا خانههایی را که کشیدهاند، با قیچی دوربری کرده و در قسمت مناسب بر روی تابلو بچسبانند؛ و با خانههای خود یک شهر و یک روستا بسازند.
مامانپری داشت برای بچهها کلاه و شالگردن میبافت. یکدفعه گوشی همراهش گفت: «دینگ». صدای پیام بود. فوری گوشی را برداشت و گفت: «پرپری؟ نازپری؟ بدوید که برایتان پیام آمده».
بچهها با خوشحالی دویدند و پرسیدند: «برای ما؟ از چه کسی؟ کجاست؟»
مامانپری گفت: «اگر گفتید از طرف کیست؟» پرپری بالا پایین پرید و گفت: «از فندق؟» نازپری بالهایش را به هم کوبید و باذوق گفت: «از مامانبزرگ؟» مامانپری سرش را تکان داد و گفت: «نه نه نه نه! پیام از طرف دخترخاله حنایی است».
نازپری با خوشحالی جیغ کشید و مامانپری را بغل کرد. چند وقتی بود که از حنایی خبر نداشتند؛ چون آنها به خاطر شغل پدرش به مسافرت رفته بودند. یک مسافرت طولانی به دور ایران. نازپری گوشی را از مامانپری گرفت و نگاه کرد. چند تا عکس بود. پرپری از لای دست نازپری سرک میکشید، ببیند چه خبر است.
در یکی از عکسها، حنایی در یک حیاط بزرگ که پشتسرش ساختمان بلندی قرار داشت ایستاده بود کنار حوض و به دوربین لبخند میزد. نازپری خیلی دلش برای حنایی تنگ شده بود.
پرپری گفت: «چه ساختمان بلندی! مامانپری اینجا کجاست؟ چرا خانههایشان با خانههای ما فرق دارد؟»
مامانپری میل بافتنیاش را کنار گذاشت و گفت: «اینجا شهر است. خانههای آنها با آهن و سیمان ساخته میشود. خانههای شهر با خانههای جنگلی خیلی فرق دارد».
نازپری گفت: «اینجا را ببینید؟ چه غذای رنگووارنگی؟»
مامانپری به عکس نگاه کرد و گفت: «اسم این غذا پیتزاست. در شهر خیلی از این غذاها میخورند».
پرپری گفت: «حتی غذاهای آنها هم با ما فرق دارد؟»
مامانپری گفت: «بله پسرکم».
نازپری گفت: «ایکاش ما هم رفته بودیم مسافرت و از این عکسهای قشنگ داشتیم».
مامانپری خندهای کرد و گفت: «شهریها هم دوست دارند به جنگل ما بیایند و با خانههای ما عکس بگیرند. البته ما هم از این عکسها داریم. ما هم جاهای زیادی برای سفر رفته بودیم. حتی وقتی شماها خیلی کوچک بودید». بعد فکری کرد و گفت: «کی حاضر است آلبوم عکسها را بیاورد؟». نازپری و پرپری بالا پایین پریدند و باهم گفتند: «من! من!».
بعد دویدند سمت اتاق و رسیدند به صندوقچهی قدیمی گوشهی اتاق.
پرپری به نازپری نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «یک، دو، سه!» یکهو در صندوق باز شد و آلبوم عکسها بیرون پرید. او دور آنها چرخ زد و چرخ زد و نشست روی زمین. پرپری آلبوم را ورق زد و یک عالمه عکسهای مختلف دید. عکس خودش و نازپری. عکس از خانه قدیمی بابابزرگ و مامانبزرگ. همان خانه خشت و گِلی که در روستا داشتند. پرپری رو به خواهرش گفت: «اینجا را ببین! چه چادر بزرگی؟»
نازپری فوری آلبوم را به طرف خودش چرخاند و عکس داخل آن را دید. یک چادر بزرگ مشکی بود که مامانپری جلوی آن ایستاده بود. پرپری و نازپری هم داخل بغلش بودند. چند تا بزغاله هم کنارشان داشتند از علفهای سبز روی زمین میخوردند. پرپری گفت: «عجب خانههایی! یعنی چه کسانی در این خانهها زندگی میکنند؟»
مامانپری به اتاق آمد. بالهایش را روی شانههای نازپری و پرپری انداخت و گفت: «عشایر. داخل این خانههای از جنس چادر، مردم عشایر زندگی میکنند. این عکس، همان عکسی است که باباپری وقتی رفته بودیم مسافرت، از ما انداخت. میبینید چه خانههای جالبی دارند؟»
نازپری گفت: «خانهی بابابزرگ هم مثل خانههای داخل جنگل نیست. آنها از گِل هستند».
پرپری پرسید: «غذای آنها هم با ما فرق دارد؟»
مامانپری گفت: «بله. غذای آنها بیشتر از چیزهایی است که خودشان درست میکنند. مثل شیر همین بزغالههایی که در عکس میبینید».
نازپری دیگر طاقتش تمامشده بود گفت: «من هم میخواهم از خودمان برای حنایی عکس بفرستم».
بعد خندید و گوشی را رو به مامانپری و پرپری گرفت و گفت: «چلیک».[1]
[1] فاطمه اکبری اصل.



